🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 پارت اول رمان زیبای:🌺راض بابا🌺 شما دختر منو ندیدین؟ _‌ چی؟ راضیه ؟چی شده؟ _بله........... _ باشه باشه الان خودمون رو می رسونیم دستانش می لرزید که تلفن را قطع کرد. اول اطرافش را پایید و بعد همینطور که سوئیچ را از جا کلیدی برمیداشت، حرف‌های مبهمی زد .وقتی حال تیمور را دیدم،ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم. بدون هیچ سوالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم.همینطور که می دویدم،بازش کردم و به سر انداختم. در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی در اتاق بودند، از خانه بیرون زدیم. پله ها را دو تا یکی رد کردیم و سوار ماشین شدیم. تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد می کرد و با بوق زدن، ماشین های مقابل را کنار می کشید. مدا مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین، تکان می خوردم.