❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗
#بدون_تو_هرگز ۳۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بر میگردم
وجودم آتش گرفته بود .. میسوختم و ضجه میزدم .. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم .. صدای نالههای من بین سوت خمپارهها گم میشد ..
از جا بلند شدم، بین جنازه شهدا، علی رو روی زمین میکشیدم .. بدنم قدرت و توان نداشت .. هر قدم که علی رو میکشیدم، محکم روی زمین میافتادم .. تمام دست و پام زخم شده بود .. دوباره بلند میشدم و سمت ماشین میکشیدمش .. آخرین بار که افتادم .. چشمم به یه مجروح افتاد !!
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش .. بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن .. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن .. تا حرکتشون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می پکرد ..
دیگه جا نبود .. مجروحها رو روی همدیگه میذاشتم .. با این امید .. که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن .. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی .. اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه!!
آمبولانس دیگه جا نداشت .. چند لحظه کوتاه .. ایستادم و محو علی شدم!!
کشیدمش بیرون .. پیشونیش رو بوسیدم ..
- برمیگردم علی جان .. برمیگردم دنبالت ..😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿
https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣