❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗
#بدون_تو_هرگز ۵۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | تقصیر پدرم بود
این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
– دزد؟!! از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا میکنه .. چه اسمی میشه روش گذاشت؟!
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید :
هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمیکنم …
از جاش بلند شد …
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتم .. هر چند فکر نمیکنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
– چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه .. خستهتر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده …
دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته .. هر بار با یه بهانهای تماسها رو رد میکردم ..
سعی میکردم بهانههام دروغ نباشه .. اما بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم .. به خاطر بهانه آوردنها از خدا خجالت میکشیدم .. از طرفی هم، نمیخواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم .. رفتم بالا توی اتاق .. و روی تخت ولا شدم …
– بابا!! .. میدونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمیترسم .. اما من، یه نفره و تنها، بییار و یاور .. وسط این همه مکر و حیله و فشار .. میترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام .. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم .. توی مسیر حق باشم .. بین حق و باطل دودل و سرگردان نشم!!
همونطور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف میزدم، و بیاختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر میشد …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿
https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣