❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗
#بدون_تو_هرگز ۶۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زمانی برای نفس کشیدن
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد!!
میخواستم گریه کنم .. چشمهام مملو از التماس بود .. تو رو خدا دیگه نیا … که صدام کرد :
- دکتر حسینی؟! دکتر حسینی؟؟!
پیشنهاد شما برای آشناییِ بیشتر چیه؟ …
ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
+ من چطور آدمی هستم؟ … جا خورد … شما شخصیت من رو چطور معرفی میکنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
معلوم بود متوجه منظورم شده …
- پس علائق تون چی؟ …
+ مثلا اینکه رنگ مورد علاقهام چیه؟
یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و …
+ واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ …
مثلا اگر دو نفر از رنگها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمیتونن با هم زندگی کنن؟ …
چند لحظه مکث کردم …
+ طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن …
+ در کنار اخلاق، بقیهاش هم به شخصیت و روحیه است .. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار میکنن یا چه واکنشی دارن …
اما این بحثا و حرفا تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف میزد …
با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرفهای جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم :
+ دکتر دایسون میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرفها صرفا کاری باشه؟ …
خندهاش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد …
- یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃