❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | با پدرم حرف بزن . پشت سر هم زنگ می‌زد … توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی‌کرد که می‌تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم .. دایسون هم پشت سر هم زنگ می‌زد … - چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ برو پی کارت … + در رو باز کن زینب .. من پشت در خونه‌ت هستم .. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه!! - دارو خوردم!! اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان .. یهو گریه‌م گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه، وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی‌تونستم بغضم رو کنترل کنم … - دست از سرم بردار .. چرا دست از سرم برنمی‌داری؟! اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟! اشک می‌ریختم و سرش داد می‌زدم !! + واقعا داری گریه می‌کنی؟!! من واقعا بهت علاقه دارم .. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی‌داری؟ … پریدم توی حرفش … - باشه!! واقعا بهم علاقه داری؟! با پدرم حرف بزن .. این رسم ماست .. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می‌کنم !!   چند لحظه ساکت شد .. حسابی جا خورده بود!! + توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟! آخرین ذره‌های انرژیمو هم از دست داده بودم .. دیگه توان حرف زدن نداشتم … + باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می‌تونه انگلیسی صحبت کنه؟! من فارسی بلد نیستم!! - پدرم شهید شده .. تو هم که به خدا و این چیزا اعتقاد نداری!! به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو … و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣