۱۸
همزمان ، فشار زیادی روی قفسه سینه و چشمهایم احساس کردم .خیلی طول نکشید که چشم هایم را باز کردم . هر چند به سختی .
- حکما دیدید که روی تخت دراز کشیده اید .
- روی تخت دراز کشیده بودم . فوراً بلند شدم و به سمت در خانه رفتم . در حالی که میدانستم جسم مثالی ام بوده که چند لحظه پیش ، برادرم را دیده . . . به هر حال ، در را باز کردم و داداشم داخل شد .
- موضوع را به او گفتید ؟
- گفتم . تمام نشانه هایی را که دادم تایید کرد .
- مهندس ، میخواهم دیدگاه شخصیتان را در مورد این ماجرا بدانم . لطف می کنید ؟
- قطعاً جسم مثالی من از جسد خاکی ام خارج شده بود . اما اینکه آیا در آن زمان، از لحاظ جسمانی ، مرده بودم ، یا نه ، نمی دانم . شاید واقعاً مرده بودم . یا . . . یا شاید لازم نباشد که آدم بمیرد تا چنین چیزهایی را تجربه کند .
۱۹
- طبق اظهارات خودتان ، دو بار جریان خارج شدن از جسم را تجربه کردهاید .
آنچه تا حالا شنیدیم مربوط به تجربه اول بود . فکر می کنم وقتش رسیده که از دومی بگویید .
- البته تجربه اولی ،خیلی مختصر بود اما دومی ، مفصل است .
-چه خوب !
تبسمی روی لبهایش نشاند و به شرح ماجرا پرداخت:
- کمی از ظهر گذشته بود که دفتر کارم را ترک کردم . میخواستم سریع به یکی از خانههای نیمه ساز بزنم .
یک ساختمان دو طبقه بود . با اتومبیلم چند خیابان شلوغ را پشت سر گذاشتم و وارد خلوت ترین بلوار شهر شدم .سرعتم در حد مجاز بود . نه آهسته ، نه تند .
در اواسط بلوار ،سمت راست ،یک پارک کودک قرار داشت .
۲۰
وقتی مقابل پارک رسیدم ، ناخودآگاه ، نگاهم به سمتش کشیده شد . دیدم تعدادی بچه ،با هیجان ، مشغول بازی هستند می دانید ؟ چهره شاد بچه ها و صدای بانشاط شان ، همیشه مرا مجذوب می کند. به نظر من ، بچه ها ،غنچه هایی در رنگ های مختلف هستند .
آن روز ، مطابق معمول ، بچه ها نگاهم را به خود جذب کردند .
متاسفانه ، به همین دلیل ، برای چند لحظه از خیابان غافل شدم . وقتی نگاهم را از پارک گرفتم و به خیابان دوختم . . .
سکوت کرد و سرش را با ناراحتی تکان داد و :
- هر وقت آن صحنه را به یاد می آورم پشتم میلرزد ... وقتی نگاهم را به خیابان انداختم ، متوجه یک دختر بچه، شدم. درست جلوی ماشیم بود و در حال دویدن به سمت پارک . فاصله سپر اتومبیلم تا او خیلی کم بود . امکان نداشت تواند به سلامت عبور کند .
- خدای بزرگ !
- پایم را روی پدال ترمز گذاشتم . اما تا سیستمترمز ، عمل کند و تا ماشین بایستد مسافتی طی شد.
۲۱
- معنایش این است که با ماشین تان به او زدید ؟
- آن موقع، اصلاً چیزی نفهمیدم یکهو انگار پرده سفید روی چشمهایم افتاد . من برخورد ماشین را با او ندیدم . حتی صدای برخورد را نشنیدم .فقط مطمئن بودم که کار از کار گذشته است .
این جمله را آرام تر از حد معمول ادا کرد .
پرسیدم :
- و وقتی ماشین توقف کرد ؟
- به قدری حالم خراب بود که نا نداشتم
پیاده شوم . دست و پایم شل شده بود من ،تا آن ساعت یک گنجشک را زخمی نکرده بودم ،چه رسد به اینکه بچه ای را پرپر کنم . . . خلاصه ،قدری به خود آمده ام در حالی که بر سر می کوبیدم از ماشین بیرون رفتم .
۲۲
اول ، به سمت جلو ماشین دویدم حدس میزدم که دختر ک به جلو پرت شده باشد .ولی آنجا اثری . . . هیچ اثری از بچه ندیدم . توی دلم گفتم وای حتماً زیر ماشین افتاده . زانو زدم و زیر ماشین را نگاه کردم از دخترک ، نشانه ای نبود . با ترس و لرز به سمت عقب ماشین دویدم.
نبود
بعد سمت راست را نگاه کردم و. . .
- دیدید آن طرف افتاده ؟
- نیفتاده بود نکته همین است.
🌺این داستان ادامه دارد . . .✍ 🌺