یا زینب:
۸۲
حتی زیاد تعجب نمیکردم .می دانید بعد از تجربه مرگ تا حالا از هیچ چیز نترسیده ام .
شجاعت یا خونسردی من از تأثیرات آن تجربه است چرا که قبل از آن اصلاً آدم شجاعی نبودم.
- وقتی این صداها را می شنیدید چه فکر می کردید؟
- فکر می کردم... یعنی مطمئن بودم که صدای جن هاست... و کاملا بدیهی است که به وجود جن اعتقاد داشتم به خاطر ایمان به صحت آیات قرآن .
در ضمن به خاطر اطلاعاتی که در استوانه قهوه ای به یاد آورده بودم......
۸۳
.... حتی برای یک لحظه من خیلی عادی با او روبرو شدم و فورا سلام کردم به جای سلام دست چپش را برایم بالا برد. خواستم به او نزدیک شوم این بار دست راستش را به علامت نزدیک نشود تکان داد و مودبانه گفت : جلو نیایید خواهش می کنم فاصله تان را با من حفظ کنید . لبخندی زد و با همان لحن محبت آمیز و محترمانه ادامه داد لطفاً همان جا روی مبل بنشینید.حرفش را گوش کردم روی مبل نشستم.
صدایش تیز بود یابم ؟
- قدری تیز و تو دماغی و به زبان ما کاملا تسلط داشت....
۸۴
..... آن پیرمرد چند ساله بود ؟
۱۲۰۰ سال داشت اسمش را به شما نگفت؟
چرا .خودش را معرفی کرد و گفت که اسمش هام است یک زن و دو فرزند داشت . اسم زنش هیشوش بود . نام پسرش دیروش نام دخترش فرا بود.
از هام نپرسید که آنها در خانه شما چه میکنند؟
- پرسیدم جواب داد خانه شما زمین اجدادی ماست .و مدتی از سال را در اینجا زندگی میکنیم .توضیح نداد که چرا خودش را بر شما آشکار کرده ؟
- داد . و گفت خبر دارد که مرگ را تجربه کردهام . مطمئن است که در اثر این تجربه باطنم پاک شده از این رو مرا شایسته دوستی خود میداند . ضمن در اظهار کرد که من و او باید متحد شویم و کارهای خیر انجام دهیم. روی اتحاد و همکاری در کارهای خیر خیلی تاکید می کرد .می گفت هدف اصلی اش از برقراری رابطه با من همین است. . . .
۸۵
-حتماً شما و هام ساعتها با هم حرف زدید .
نه کلاً ۳۰ دقیقه صحبت کردیم و به من گفت که باید ناپدید شود .توضیح داد که فعلاً نمی تواند زیاد بماند . . . .
- بعد از آن ۳۰ دقیقه هام دقیقاً شما را ترک کرد؟
- بله ساده اعلام کرد که باید برود و در همان جا که بود از نظرم محو شد البته دو سه ثانیه بعد برای چند لحظه دوباره ظاهر شد. درست در نقطه مقابل جای قبلیش در گوشهای دیگر از سالن.
گفت: فراموش کرده که نکتهای را با من در میان بگذارد . اینکه موقع نماز صبح برمیگردد. می خواست نماز صبح را با هم بخوانیم . و مجدداً ناپدید شد. ولی موقع نماز صبح که از جایم برخاستم او را دیدم در همان گوشه قبلی نشسته بود . سلام کردم . مثل دفعه گذشته به جای جواب سلام دست چپش را برایم بالا برد. ظاهراً این رسم طایفه شان بود.
۸۶
رفتم وضو گرفتم و به سالن برگشتم هام خواست که نماز را به جماعت برگزار کنیم. گفت : شما جلو باستید و من پشت سرتان نماز میخوانم .
من خودم را لایق نمی دانستم که پیشنماز باشم .بنابراین با نظرش مخالفت کردم .زیر بار نرفت و با لحن محکم گفت: من به شما اقتدا می کنم شما لیاقتش را دارید. . ناچار آماده نماز شدم .او هم از جایش برخاست بدون این که قدمی نزدیک تر بیاید .
خوب نماز صبح را خواندم. پس از نماز رویم را برگرداندم هام که به حالت تشهد نشسته بود گفت قبول باشد .چند لحظه ای گذشت به من اطلاع داد که باید برود و رفت.
۸۷
بار بعدی که او را دیدی کی بود ؟
شب همان روز . معمولاً شب ها می آمد و موقع نماز صبح .
- با هم زیاد صحبت می کردید؟
- خوب من کلی سوال در مورد جن ها داشتم درباره نحوه زندگی آنها .اغلب قبل از اینکه من بپرسم جواب میداد.
- منظورتان این است که افکار شما را میخواند ؟
بله.
- او از آینده شما خبر داشت ؟
- نه اما از گذشته من مطلع بود از جزئی ترین اتفاقات زندگیم. . . . .
۸۸
🔴برخی از توصیحات حذف شده
. . . خلاصه اینکه یکسری نیروهای خاص به من داد . میگفت که این نیروها را در مقابل یک دوست به من هدیه کرده و در مقابلش هیچ انتظاری از من ندارد.
( البته هر چند وقت از من می خواست که کاری انجام دهم کاری که به خود او به صلاح یکی از بندگان خدا بود به عبارتی اظهار می کرد که خیر فرد مورد نظرش در انجام آن کار است.)
مثلاً چه نوع کاری ؟
-- فرق میکرد ومثلا میگفت ترتیب دهید که آقای فلانی با آقای فلانی آشنا و دوست شود . از رئیس شرکت فلان بخواهید که خانم فلان را به عنوان منشی اش استخدام کند. به آقای فلانی بگویید که اجازه بدهد دخترش برای ادامه تحصیل به دانشگاه شیراز برود. و از این قبیل کارها ....
- و شما انجام می دادید ؟
بله من به او اعتماد کامل داشتم. بنابراین تک تک خواسته هایش را برآورده میکردم.
۸۹
--دقیقاً به شما میگفت که در هرکدام از خواسته هایش چه خیری نهفته است؟
میگفت مصلحت در این است و توضیح دیگری نمی داد . فقط یک دفعه درباره کاری که ل