بعد از قبولی محسن، یکبار که خودش نبود و نمیتوانست به دانشگاه برود، من بهجای او رفتم و برایش جزوه نوشتم. آنقدر منظم سر کلاس حاضر بودم که استاد ادبیات عرب او بعد از آن که متوجه شد من همسر محسن هستم، به او گفته بود:
☺️«خانم شما آنقدر خوب به درس توجه میکرد که من گمان کردم دانشجوی این کلاس است!»
عصر وقتی دنبالم آمد، درس آن روز را کامل برایش توضیح دادم.
بعد از آن میگفت: «باید شما هم با من به دانشگاه بیایی!»
🍃❤️میرفتم کنارش مینشستم. زحمت بچهها هم که طبق معمول روی دوش مادرم بود.