#آمادگی_برای_شهادت قبل از آخرین اعزامش بهم زنگ زد گفت : حرف مهمی دارم باهات. گفتم : خب بگو. گفت : اینجوری نمیشه هرموقع کامل فراغت داشتی با هم حرف می زنیم اصرار کردم بگه . گفت : می تونی بیای خانه ما؟ گفتم : من فردا باید تبریز باشم، کار دارم، تلفنی بگو. گفت : من دوباره عازمم، یک سری حرف ها باید بهت بگم. داشتم نگران می شدم. گفتم : مثلا چی می خوای بگی؟ رفتم خانه اش. همه چیز عادی بود. بازی دخترش، بساط چای، حدود 2 ساعت با هم حرف زدیم ولی هیچ اشاره ای نمی کرد به موضوع اصلی اش. بالاخره گفتم : بگو . گفت : اگر من شهید شدم می ترسم پدرم نتونه تحمل کنه ، خیلی مواظبش باش . بعد پرسید به نظرت تهران دفن شم بهتره یا تبریز؟ نمی خواستم فکر کنم به اینکه محمود رضا هم بره. خیلی جدی داشت از رفتن حرف می زد. حرف را عوض کردم و گفتم : پاشو برو ماموریت مثل همیشه و بیا. اما خودم هم خوب فهمیدم که محمود رضا داشت وصیت های قبل شهادتش را برای من می گفت. مزار : وادی رحمت تبریز