🍃💠گروه 🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹 کو؟ آنجا ببین! فکر کردم باز هم سربه سرم می گذارد وداشت کفرم در می‌آمد که دیدم یک نفر ته ستون به شکل وشمایل علی آقا دارد می آید طرفم ویک نفر دیگر هم کنارش است که خیلی به حاج ستار ابراهیمی می زند، همان که باید بعد از شکستن خط می آمد به کمک ما. علی گفت حالا باورت شد. باید همه چیز را بسپاری دست علی جانت؟! خندیدم:کم مانده بود کله ات را بکنم، علی. برو که خدا بهت رحم کرد.رفتم پیشواز علی آقا و حاج ستار و گفتم:شماکجا، اینجاکجا؟ خندیدند. می‌خواستند نگران نشان ندهند. بیشترعلی آقا. گفتم:طوری شده؟ علی آقا اه کشید نگاهی به آسمان کرد وخواست حرف بزند که آسمان شب مثل روز روشن شد اولین بار بود که هواپیماهای عراقی داشتند منور خوشه ای می ریختند روی سرمان چتری از نورهای زرد وسفید مانده بود روی سرمان‌، هنوز خیره بود به مانورها و ریش زرد بلندش را با انگشت هایش شانه می زد، تسبیح دانه درشتش را چرخاند گفت:نچ. بی تاب گفتم:چی شده علی آقا، چرا دل نگرانی؟ گفت:ببین! منورهارا نشان داد. گفت:خودت نمی توانی حدس بزنی؟ می توانستم، اما نمی خواستم فکرش را بکنم. علی اقاگفت:بچه ها شنود کرده اند. گفتم‌؛ با اینکه دلم نمی خواست:فهمیده اند؟ گفت:کارهم ازکارگذشته. لشکر نجف و المهدی زده اند به آب. لبش را دندان گرفت و گفت:با این منورها دارند سفره را می چینند برای مهمان هایشان. گفتم:یعنی ماهم... گفت:نمی شود تنهایشان گذاشت. باید طبق برنامه پیش برویم؛ وگرنه قتل عامی می شود که... که حرفش را خورد وگفت:شما راه خودتان را بروید. خدا را هم... صدایش درصدای توپ ها خمپاره ها گم شد. بعد سعی کرد بلندترحرف بزند گفت:یک کشتی سوخته نزدیک ساحل عراقی به گل نشسته. سعی کنید از ان به جایی شاخص استفاده کنید و خودتان را برسانید به ساحل دست روی شانه ام گذاشت:اگر شما نزنید به خط، غواص های لشکر نجف والمهدی قتل عام می شوند. صدای ضدهوایی عذابم می داد که منعکس می شد روی آب و گوش را می آزارد. کریم همان جابود و حدس می زد که چی شده وچی شنیده ام. برای یک لحظه حس کردم هرسه شان دارند وجعلنا می خوانند، آرام و در خود و یا خدای خود. من هم خواندم. دیگر معطل نکردم. بلند شدم و پیشانی علی آقا و حاج ستار را بوسیدم وبچه ها را راهی کردم تو آن دو کانالی که ختم می شد به آب اروند. نیزار از کنارمان می گذشت شلاق سرد باد می خورد توصورت گلی مان وتمام سعی اش کرا می کرد تا بلرزاند مان ونمی توانست. تا جوراب غواصی ام رفت تو باتلاق لب آب، درازکشیدم روی گل و فین ها را محکم بستم به پاهایم. سرطناب را هم که سی وپنج غواص در امتداش بودند، بستم به دست چپم. بچه ها هم همین کار را کردند. کریم با دست اشاره کرد که ستون سی و پنج نفری او هم آماده است. رفتم تا گردن تو اب اروند و برگشتم به ته ستون نگاه کردم که علی آقا و حاج ستار داشتند بچه ها را یکی یکی می سپردند به دست آب. به خدا گفتم: نمی دانم بچه هایم را به غیر از تو بسپارم دست کی... نا امیدمان نکن.. توکل به خودت! و فین زدم. ادامه دارد ......... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84