🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#انتظار
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
تا ساعت ۸:۳۰ شد وبابام زودتر از همیشه اومد خونه تا وارد خونه شد بدون سلام علیک گفت: از پویا خبر داری مهرناز ؟ همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه. صدای یا ابوالفضل خواهرم ، شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم و بغض گلو پدر حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت؛ همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین؛ مامان: پویا تیر خورده ؟ باباگفت: نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته
اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه می گفت:
جانباز میشه؛ پیش خودم گفتم: حتما به پاش تیر خورده؛ رفتم سمت گوشی که شمارش و بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد. همون شبانه به سمت کرج حرکت کردیم جاده رشت-کرج بدترین جاده عمرم بود و ازش متنفرشدم؛ هر کیلومتر یه چیزی
می شنیدم؛ اول گفتند: فقط یه کم دستاش سوخته. بعد گفتند: یه کم پاهاش سوخته. بعدش گفتند: یه کوچولو سینه اش سوخته. تا برسیم کرج مشخص شد پویای من کامل سوخته. وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰ شب بود. گریه می کردم الان منو ببرید بیمارستان گفتن نمیشه باید تا صبح صبر کنی. تاساعت ۹صبح بشه من صدبار مردم زنده شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸