آنقدر همه چیز به سرعت انجام شد که انگار قدرت تصمیم‌گیری را از من گرفته بود. حتی نه تصمیم، قدرت فکر کردن را... خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آنجا گفت و اینکه چرا باید برود. دلایلش آنقدر منطقی و قانع‌کننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمی‌گذاشت. تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک مأموریت سخت و پرخطر یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من... احساس می‌کردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم می‌خورد. راضی شدم که برود، خصوصاً اینکه گفت «ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آنجا ضروری است.» با خودم می‌گفتم احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمی‌شوند و این یعنی اینکه خطر آن نزدیک به صفر است. اینها فقط برای امیدواری به خودم بود. نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت می‌دادم همین مقدار بود نه بیشتر. حتی لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای نام شهادت را به زبان نمی‌آوردم. حتی به آن فکر نمی‌کردم. گفتم «هم دلم می‌خواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمی‌خواهد بروی...» انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود! می‌گفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور می‌توانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی می‌کنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟...»