🔴بخش هایی از کتاب سربلند 🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹 قسمت یازدهم فردا صبح، مرخصی شهری گرفت. رفتیم آزمایشگاه. تا عصر به خدا رسیدم که جواب را ببینم. سعی می کرد من را راضی نگه دارد:《اگه بچه بود نکنه بگی نرو!》 تسبیح از دستم نمی افتاد. خدا خدا می کردم تو این اوضاع بچه ای در کار نباشد. جلوی در آزمایشگاه گفتم که تو منتظر بمان خودم می روم بالا. فقط دعا می کردم جوابش مثبت نباشد. تا پرستار برگه آزمایش را داد دستم، پرسیدم:《خانم مثبته یا منفی؟》 گفت:《مبارکه!》 انگار سقف آزمایشگاه خراب شد روی سرم. نای راه رفتن نداشتم. نمی توانستم از پله ها بروم پایین. رفتن محسن کم بود، فکر و خیال بچه هم شد قوز بالا قوز. از حال و روزم فهمید پدر شده است. گفت:《وای خدایا شکرت!》 سریع گفتم:《بایدم خوشحال بشی. من ناراحتم که باید تو رو با یکی دیگه شریک بشم.》 چشمانش را چهارتا کرد:《یعنی از الآن داری به بچه حسودی می کنی؟》 افتاد به التماس که به کسی نگو بچه داریم. رفتنش مشخص نبود و نگران بودبچه بهانه ای شود که جلوی اعزامش را بگیرند. از ویار بدتر، مخفی کردن بارداری ام بود. دوست داشتم به همه بگویم مادر شده ام. از طرفی، دل تو دلم نبود که الان زنگ می زنند بهش که جمع کن بیا. یکی دو بار گفتم:《اصلا خودم زنگ می زنم بیایید این رو ببرید تا خلاص بشم از این استرس.》 دو هفته بعد، رفتیم امامزاده شاهزاده حسین. تلفن محسن زنگ خورد. فکر کردم یکی از دوستاش است. یواشکی گفت:《چشم آماده می شم.》 گفتم:《کی بود؟》 می خواست از زیرش در برود. پاپی اش شدم. گفت:《فردا صبح اعزامه.》 احساس کردم روی زمین نیستم. پاهایم دیگر جان نداشت. سریع برگشتیم نجف آباد. گفت:《باید اول به پدر بگم؛ اما مادرم نباید هیچ بویی ببره، ناراحت میشه.》 ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد. همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم: من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود..‌. نفسم تنگی می کرد. نفسم ازم دور می شد و نمی توانستم هیچ حرفی بزنم. برای مادرش کلی مقدمه چینی کرد که قرار است برویم لب مرز، رزمایش است و گوشی هایمان را می گیرند و دوماه طول می کشد. مادرش پرسید:《می تونی زنگ بزنی؟》 گفت:《فقط مدتی که توی تهرونم》 موقع خداحافظی یواشکی درِ گوش پدرش گفت:《دارم می رم سوریه، مراقب زهرام باشید.》 بنده خدا مات و مبهوت ماند. رنگ از صورتش پرید. زبانش قفل شد. مثل خواب زده ها تا دم در همراهی مان کرد. مادرشوهرم شروع کرد به گریه کردن که چطور دو ماه ازت بی خبر باشیم؟ ادامه دارد..