🔴 *(قسمت ۷)* 💥 *بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم.* *دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت:* *میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟* 🔰 *خیلی دوست داشتم‌ تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم.* ♦️ *پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا‌ گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد.* 🍃 *حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمی‌گشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.* ✔️ *روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه می‌گویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است...* 🍀 *خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.* ♦️ *با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...* 🔆 *یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.* 🌷 *جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.* *باید در آن شرایط قرار می‌گرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.* 🍃 *صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.* 💥 *در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم.* ❎ *در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت.* *ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.* ♻️ *یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان و برگردد؟* 💠 *گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.* 🔷 *صدای خس خسِ پای من بر روی برف از دور شنیده می‌شد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم...* 🔸 *یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.* 🔮 *فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!* *می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.* 🛡 *برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.* 📘 *تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.* *تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.* *من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.* *پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.* 🌾 *وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت .* 🍀 *حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!* 🌒 *نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.* ⚡️ *از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن می‌گرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.* *وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت.* 💫 *همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.* 💥 *سپس به آن جوان گفت:* *من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند.* *من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.* 💮 *جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن می‌خواند چرا برنگشتی؟* *دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...* ♻️ *خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!* *ادامه دارد..* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://chat.whatsapp.com/KotEF1LnOMo47nayyewGvd