*قسمت هجدهم- سه دقیقه در قیامت* *مدافعان حرم* *دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت و همکاران من واقعی است در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت می کردم برای همین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می دیدم یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه 1394 بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آن ها که فکرش را می کردم همگی ثبت نام کردند من هم با پیگیری بسیر توفیق یافتم تا همراه آن ها پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می شد نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آعا شد چندمرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست ها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم دیگر هیچ علاقه ای به حضور در دنیا نداشتم. مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آن ها باشم کارهایم را انجام دادم وصیتنامه و مسائلی که فکر می کردم باید جبران کنم انجام شد آماده رفتن شدم به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد ... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد ناگفت نماند که بعد از ماجراهایی که دراتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم حق الناس برگردنم نماند دیگر از آن شوخی ها و سرکارگذشتن ها و ... خبری نبود* *یکی دو شب قبل ازعملیات رفقای صمیمی بنده که سال ها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم یکی از آن ها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و ..* *خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آن ها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم جواد محمدی، سیدیحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مترضی زارع و علی شاهسنایی و... مرا به یکی از اتاق های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی من هم کمی ازماجرا را گفتم رفقای من خیلی منقلب شدند خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت . فردای آن روز در یکی از عملیات ها به عنوان خط شکن حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود* 🎁 *کانال هایی که برای ورود اعضاء جدید که می خواهند وارد شوند* 🔸 *کانال زندگی به زندگی به یک نفر معرفی کنید* *زندگی پس از زندگی ۱۱* https://chat.whatsapp.com/I47HT66giW87HYHqvEtTes *زندگی پس از زندگی ۱۲* https://chat.whatsapp.com/G0DWRCUB4x8JCt5rdrYcGq *زندگی پس از زندگی ۱۵* https://chat.whatsapp.com/GW6McjQz2xzLpay2t1y7J3 *زندگی پس از زندگی ۱۶* https://chat.whatsapp.com/EmDXjcq1q6uI02gKQllgz6 *زندگی پس از زندگی ۱۷* https://chat.whatsapp.com/I3bazU7c9V8LnSMVp2Ffcy *زندگی پس از زندگی ۱۸* https://chat.whatsapp.com/KxQhw2Za19a4qGCd1FZCk5 *زندگی پس از زندگی ۱۹* https://chat.whatsapp.com/KotEF1LnOMo47nayyewGvd *زندگی پس از زندگی ۲۱* https://chat.whatsapp.com/H07uhg54t9o2wzW633x28N *شهادتین را گفتم در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تیک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلود آمدند آن ها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند خیلی از این کار ناراحت شدم گفتم: برای چی این کار رو کردید مکن بود همه ما رو بزنند جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی. چند روز بعد باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم نگاهی به چهره تک تک آن ها کردم گفتم: چند نفری از شما فردا شهید می شوید سکوتی عججیب در آن جلسه حاکم شد با نگاه های خود التماس می کردند که من سکوت نکنم حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود من همه آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع این ها نباشم اما نه ان شاءالله که هستم جواد با اصرار از من سوال می کرد و من جواب می دادم در آخر گفت:‌چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می خورد؟* *گفتم:‌بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه هر چه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بو