🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💫🌹🕊🩸داستان های زیبااز🩸🕊️شهدا🩸🕊🌹💫
@ShohadayEAmniat
🛑مستند داستانی امنیتی همه_نوکرها
🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
👁🗨قسمت سی و دوم
اون شب گذشت... فردا صبح بلافاصله بعد از نماز صبح، جلسه افسران و معاونت ها داشتیم و حضور همه هم الزامی بود. منم رفتم. بعد از اینکه تعقیبات و ذکر و... تموم شد و جمع ما شکل جلسه به خودش گرفت، فرمانده شروع به صحبت کرد. بخشی از صحبت ها که خیلی یادم مونده از این قرار بود:
«اینها هنوز دستوری برای دستگیری و یا جنگ با ما ندارند. فقط مامور هستند که ما را زیر نظر بگیرن و حداکثر تعقیب کنند. خب این، تا اینجاش خیلی چیز خاصی نیست و ما هم باید سیاست تنش زدایی و یا پرهیز از مقدمات تنش زا پیش بگیریم.
اما عزیزان! ما نمیتونیم اینجا محدود بشیم. چون ماموریتی که در نظرم هست، در عمق استراتژیک خاک عراق، ینی در همجواری هم پیمانانمون هست. پس عقل حکم میکنه که تا اونا مامور نشدند که ما را متوقف و یا دستگیر کنند، به راه خودمون با سرعت بیشتری ادامه بدیم و از این مسئله حداکثر استفاده بکنیم.
لطفا تا از این خیمه رفتید بیرون، همه مقدمات حرکت از اینجا را فراهم کنید و با سرعت هر چه تمام تر، به مسیرمون ادامه میدیم. آرایش جنگی به کل کاروان ندید. اما محافظان و افسران، اشکال نداره که با هیئت و هیبت نظامی در اطراف کاروان حرکت کنند. راستی از فلانی و فلانی کجا هستند؟ مگه اطلاع نداشتند که جلسه الان ضروری هست؟!»
همه به هم نگاه کردند. سرمون را انداخته بودیم پایین و عرق شرم میریخیتم... نمیدونستیم باید چجوری زبونمون را بچرخونیم و جواب فرمانده را بدیم؟!
فرمانده وقتی حالات شرم و خجالت ما را دیدند، نفس عمیقی کشیدند و فرمودند: «خیره ان شاءالله... بسم الله... پاشید بسم الله بگید و کاروان را حرکت بدید!»
در ادامه مسیرمون، به منطقه «الرهیمه» رسیدیم. ملاقات قابل توجهی بین فرمانده و یکی از کسانی رخ داد که قبلا از هم پیمانان ما بود به نام «ابو هرم» که از جبهه مقاومت جدا شده بود. دلیل انفصالش چندان کودکانه هم نبود که بعدش براتون میگم.
وقتی به فرمانده رسید و سلام و علیک کردند، ننشستند و خیلی فوری و فوتی دیدارشون صورت گرفت. خیلی بی مقدمه به فرمانده گفت: «عزیزدل ما! چرا؟ آخه چرا شما؟ چرا برنمیگردید و به امور ستادی خودتون ادامه نمیدید؟! شما کجا و این اوضاع و احوال کجا؟!»
فرمانده خیلی جدی گفت: «مگه اوضاع و احوال ما چشه؟! اصلا شما حرف ما شنیدی که الان داری به راحتی قضاوت میکنی؟! ضمنا کجا برگردم؟! کدوم ستاد؟! چرا خبرها یه خط در میون به شماها میرسه؟! مگه ستادی هم مونده که برم اونجا و بشینیم تصمیم بگیریم و بتونیم درس و درمون کار کنیم؟!
خبر داری که پول ها و تبادلات مالی را متوقف کردند؟! خبر داری خونه و اموال من و افسران و نیروهام را مصادره کردند؟! صبوری کردم اما الان شده همین که داری میبینی! ضمنا اگر خبر نداری تا برات بگم که الان هم قصد جونم را کردند! حالا میخواد باورت بشه و میا میخواد باورت نشه!
اونجا را نگاه کن! اونا هزار نفرند که ساعت به ساعت داره تعدادشون زیادتر هم میشه. اره. همونا. درست نگاشون کن. بعضیاشون از جمله فرماندشون قبلا از بچه های خودم بودند و با هم عملیات میرفتیم! حالا نه... اما کم کم مامور میشه که حتی منو بکشه! میگی نه؟! نگاه کن حالا!»
ابوهرم حتی نمیتونست آب دهنش را قورت بده! از بس تعجب کرده بود و نمیدونست اینقدر اوضاع به هم خورده که دارن کاری میکنن که فرمانده دیگه برنگرده و توی همین کوه و کمرها تمومش کنند!!
🖋ادامه دارد...
💫🌹🕊🩸داستان های زیبااز🩸🕊️شهدا🩸🕊🌹💫
@ShohadayEAmniat
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷