یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید. -تق تق : بله. بفرمایید -سلام آقا سید -تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟! کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت 😐 انگار جن دیده. نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. -کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم؟ :شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. -چشممم...ممنونم 😐😐 دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست. از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم -سلام : سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا. از پایگاه مایگاه بیرون میای 😄 . -سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست . : چرا ؟! چی شده مگه؟! -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟! :هیچی. همه چیز اُکِیه. ولی ریحانه؟ -چی؟! : خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم 😊 . - ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟! 😡 : چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟ - چون نمیخوامش...اصلاً فک کن دلم با یکی دیگست . : اِاِاِاِ...مبارکه...نگفته بودی کلک، کی هست حالا این آقای خوشبخت؟! 😄 -گفتم فک کن، نگفتم که حتما هست. در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم. : ریحانه؟!چی شد؟! - ها ؟!؟...هیچی هیچی! 😞 : اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! -هااا؟!...نه. : ریحانه خر نشیا! اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که 😡 فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن. اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن 😒 . - چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو. : خدا شفات بده دختر 😐 -تو توی اولویت تری 😒 : ریحانه ازدواج شوخی نیستا ! - میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟! 😐 : نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن . -بروووو 😡 مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم ? . 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf