#عطر_یاس
#قسمت_شانزدهم
تصمیمم رو گرفتم. من باید چادری بشم 😊 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر .
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن. ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت 😐😐 . این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت..
اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها
☺️ خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن .
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم 😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: وای چه قدر ماه شدی گلم 😊
_ ممنون 😊
: بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂 خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 ؟
آره با کمال میل 😊 .
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
☺️ : به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-سلام زهرا جان 😊
: امیدوارم همیشه قدرشو بدونی.
-منم امیدوارم. ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 .
زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره. من الان امتحان دارم. وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده. ☺️
: چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی 😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به آقا سید 😉 .
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد ?😊
آقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
:زهرا خانم؟
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون
☺️ -سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
: علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون 😏
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
☺️ اااا...خواهرم شمایید?🤨 نشناختمتون اصلا. خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین .
. ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون 😊
: خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{
@zfzfzf