*داستان شماره ۱۳۲*
*در بیان قصه جرجیس (ع)*
🌺🌸🌾🌺🌸🌾
بسم الله الرحمن الرحیم
پس آن حضرت زنده و صحیح برخاست. میکائیل او را از چاه بیرون آورد و گفت صبر کن و بشارت باد تو را به ثواب های الهی. پس جرجیس علیه السلام باز رفت به نزد پادشاه و فرمود حقتعالی مرا بسوی تو فرستاده است به من حجت بر تو تمام کند. سپه سالار لشگر او گفت ایمان آوردم به خدای تو که تو را بعد از مردن زنده گردانید و گواهی می دهم که خدای تو حق است و هر خدائی غیر او هست همه باطل اند. چهار هزار کس متابعت او کردند و ایمان آوردند و تصدیق آن حضرت نمودند. پس پادشاه همه را به شمشیر قهر هلاک کرد و امر فرمود لوحی از مس ساختند و آتش بر روی آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را بر روی آن خوابانیدند و سرب گداخته در گلوی او ریختند و میخ های آهن بر دیده ها و سر مبارکش دوختند. پس میخها را کشیدند و سرب گداخته بجای آنها ریختند. چون دیدند به اینها کشته نشد امر کرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاکستر شد. امر کرد خاکسترش را به باد دادند. پس خدا امر فرمود حضرت میکائیل علیه السلام را که حضرت جرجیس علیه السلام را ندا کرد و زنده شد و ایستاد به امر خدا و رفت به نزد پادشاه در وقتی که در مجلس عام نشسته بود و باز تبلیغ رسالت الهی به او نمود. شخصی از اصحاب آن گمراه برخاست و گفت در زیر ما چهارده منبر هست و در پیش ما خوانی هست و چوبهای اینها از درختهای متفرق اند که بعضی میوه دهند و بعضی غیر میوه، اگر سوال کنی از پروردگار خود که هر یک از اینها را درختی گرداند پوست و برگ بهم رسانند و میوه بدهند من تصدیق تو می کنم. پس آن حضرت به دو زانو در آمد دعا کرد در همان ساعت همه درخت شدند و شاخ و برگ و میوه بهم رسانیدند. پس پادشاه امر کرد آن حضرت را در میان دو چوب گذاشتند و چوبها را با آن حضرت با اره به دو نیم کردند و دیگ بزرگی حاضر کردند. زفت (شیره درخت خرنوب از خانواده درخت صنوبر) و گوگرد و سرب در آن دیگ ریختند و جسد شریف آن حضرت را در آن دیگ گذاشتند و آتش افروختند در زیر دیگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آمیخته شد. پس زمین تاریک شد حقتعالی حضرت اسرافیل علیه السلام را فرستاد نعره ای برایشان زد که همه به رو افتادند و دیگ را سرنگون کرده گفت: برخیز ای جرجیس به اذن خدا. پس به قدرت حقتعالی آن حضرت صحیح و سالم ایستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه، باز تبلیغ رسالت نمود. چون مردم او را دیدند تعجب کردند. پس زنی آمد و به آن حضرت عرض کرد ای بنده شایسته خدا ما گاوی داشتیم که به شیر آن تعیش (زندگی) می کردیم و مرده است می خواهیم که آن را زنده گردانی! آن حضرت فرمود این عصای مرا بگیر و ببر و بر گاو خود بگذار و بگو ( جرجیس می گوید برخیز به اذن خدا) چون چنین کرد گاو زنده شد و آن زن ایمان آورد. پادشاه گفت اگر من این ساحر را بگذارم قوم مرا هلاک خواهد کرد. پس همه اجتماع کردند بر قتل آن حضرت و امر کرد آن حضرت را بیرون برند و گردن بزنند. چون آن حضرت را بیرون بردند عرض کرد خداوندا اگر این بت پرستان را هلاک خواهی کرد از تو سوال می کنم که مرا و یاد مرا سبب شکیبائی گردانی برای هر که تقرب جوید بسوی تو به صبر کردن در نزد هر هول و بلائی!
چون آن حضرت را گردن زدند و برگشتند همه به یک دفعه به عذاب الهی هلاک شدند.
ان شاء الله ادامه داستان شبی دیگر...
منبع:حیوة القلوب جلد اول( در قصص پیامبران و اوصیاء ایشان)
نوشته علامه محمد باقر مجلسی رحمة الله علیه
🌸نشر پیام صدقه جاریه هست🌸
*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌾🌺🌸
@Zohorbesyarnazdikast
*التماس دعای فرج*
*شبتون مهدوی*