موقع رفتن گفتم: ایوب جان وصیت نامه ننوشتی، گفت: نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود. فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم سه روز قبل از شهادت عجیب دلشوره داشتم و مضطرب بودم. وقتی تماس گرفت پرسیدم کی برمی‌گردی؟ خندید و گفت زود برمی‌گردیم به زودی. روز 17 آذر ماه 1394 بود. همان روز شهادتش حال عجیبی داشتم. در خانه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. آن روز خواهر ایوب پیش من بود. برادرم گفته بود عکس ایوب را بفرستید نیاز داریم یکباره خواهر شوهرم جیغ کشید و گفت ،ایوب رفت! ایوب شهید شدباور نمی‌کردم. دست بر سر، امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) را صدا می‌کردم.