به روایت از همسر بزرگوارم: سال ۸۲ با آقا عین الله ازدواج کردم. آشنایی ما به صورت یک ازدواج سنتی بود و حاصل آن امیررضا پسر چهارده ساله مان است. لحظه به لحظه این 6 سال گمنامی ، با سختی، آن به آن با نگرانی و دلواپسی، چشم انتظاری گذشت. عادت کرده بودم که کلید را پشت در خانه بگذارم که مبادا همسرم ساعتی بیاید و من خواب باشم. بیشتر مواقع ترجیح می دادم این سال ها بیشتر خواب باشم چون دلتنگی و بی خبری های محض خودم و دیگران را آزار می داد دوست داشتم او را داشته باشم ولی تصور اینکه اگر زنده باشند شاید در شرایط خوبی نباشند و یا در اسارت باشند این ها تمام افکاری بود که مرا در طول سال های مفقودالاثری عین الله آزار می داد. تناقض های فکری لحظه ای آرامم نمی گذاشت. انتظار در این سال ها برای من کورسو امید بود. انتظاری که من و امیررضا آن را به دوش می کشیدیم. دوست داشتم پسرم ناراحتی ها و دلتنگی ها را بروز دهد ولی او مانند پدرش خوددار و صبور بود و این مرا بی تاب می کرد.