به روایت از پدر بزرگوارم : همان بدو تولد پسرم ، احساس مي‌كردم آدم بزرگ مي‌ شود. خيلي زود شروع به نماز خواندن و انجام واجبات كرد. مدام در فكر خدمت به محرومان بود. لحظه‌اي از كمك به مستمندان غفلت نمي‌كرد. همين تقيد مذهبي و كمك به محرومين باعث شده بود اهالي روستا او را دوست داشته باشند.پسرم مثل نگين انگشتر در روستا مي‌ درخشيد. هم خودش اهل عبادت بود و هم اطرافيان و مردم را به عبادت و حضور در مسجد تشويق مي‌كرد. بارها مي‌ ديدم كه پسرم به كمك ديگران مي‌ رود و در كارهاي مختلف كمكشان مي‌كند و سعي مي‌كرد جوان‌تر ها را به راه راست هدايت كند.