همان دوران مدرسه هر صفحه ای از درسش و کتابش را می خواست شروع کنه اول اون صفحه می نوشت بسم رب الشهدا و الصدیقین و این کار را در دانشگاه هم ادامه میداد همیشه به ما می گفت مجالس مذهبی را از دست ندین همیشه شرکت کنید چون دعایی که اونجا خوانده میشه مستجاب میشه چون ممکنه یک نفر اونجا دلش بشکنه به خاطر اون یک نفر دعای بقیه هم اجابت میشه یک ماه قبل از شهادتش بی خبر به کربلا رفته بود وقتی اومد دیگر اون حسام همیشگی نبود صورتش پر نور شده بود روحانیت عجیبی پیدا کرده بود حتی حرف زدنش هم کمتر شده بود اون روز نماز صبحش را طوری خواند که تن هممون لرزید. وقتی تموم شد بهش گفتم حسام این چه نمازی بود خوندی؟ تنمون لرزید! گفت مامان دیگه اینجا سختمه نفس بکشم. بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود" به روایت از پدر بزرگوارم: روز نهم دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن حسام هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش