دید که من قانع نمی‌شم گفت: اگر قول می‌دهی که تا زمان شهادتم منو لو ندی نحوه شهادتم را هم بگم. علی رغم این که به جدی بودن حرف‌هایش شک داشتم، فوراً گفتم: باشه، قول می‌دم، بفرما گفت: من (سه روز دیگه)، (صبح زود) (به‌اتّفاق آقای وحید توکلی و تقی عزیزی)‌، به پای اون قبضه‌ها، برای کمک می‌ریم. یک گلوله سمت ما میاد، عزیزی و وحید از ما فاصله می‌گیرند. گلوله کنار قبضه می‌خوره، من و قبضه چی، که او را نمی‌شناسمش، به شهادت می‌رسیم. چون ترکش به گلویم می‌خوره و باعث شهادتم می‌شه برای همین روضه علی‌اصغر (ع) را می‌خواندم. هنگامی که صحبت می‌کرد، نم نم اشک از چشمانش سرازیر بود. من هم با وجود این که حرف‌هاشو باور نداشتم،‌گریه می‌کردم. از بالای تپّه صدای ممتد بوق ماشین به گوش می‌رسید. می‌دونستم برای رفتن به خط، منو صدا می‌کردند. غیور را به آغوش کشیدم. پیشانی اش را بوسیدم. حلالیت و قول شفاعت گرفتم. خداحافظی کردم و برای رفتن به دیدگاه، با شتاب به طرف سربالایی و سنگر دیده‌بانی دویدم. محمدتقی ستاره شد. بی‌آنکه شاهد عروجش باشم. 🥺🥺 حالا در سنگر دیده‌بانی غوغایی به پا شده بود. همه‌گریه می‌کردند. همه به منزلت شهید غیور پی برده بودند😭😭