بی تو تمام فصل های عاشقی سردند
وقتی خبر از تو برای من نیاوردند
بی تو خزانی را به سر کردم به تنهایی
چون گفته بودی پیش من پاییز می آیی
یلدا گذشت و دی شد حالا زمستان است
آن بید مجنون بهار از غُصه عریان است
هر شب کنار پنجره ، مات و پریشانم
تا کی بدوزم چشم بر راهت؟ نمیدانم
من خسته ام... از انتظار هر شب و روزم
باید که بی تو زیستن را هم بیاموزم
با گریه دلتنگیِ خود را چاره کردم
هی مینوشتم نامه و... هی پاره کردم
ابری بهاری ام ... پر از آشوب باران
در خلوت تنهایی ام سر در گریبان
در انتظار تو فنا شد زندگانی
دادم تمام خویش را... حتی جوانی
من التماس آمدن کردم... شنیدی؟؟؟
لطفا بگو ... آیا دگر مانده امیدی؟
از بَخت خود... از تلخیِ تقدیر آگاهم
من بی تو از دنیای خود چیزی نمیخوام
#علی_جعفری