در خود، هرآنچه ساخته بودم خراب شد
دریـای پُـرخـروشِ امـیـدم سراب شد
خورشید مُرد و ابر غریبانهتر گریست
روزم سیاه چون شبِ بیماهتاب شد
در من نشاط بود، صفا بود، شوق بود
افسوس شد، سیاهی و غم شد، عذاب شد
اشکم هرآنچه ریخت ز چشمِ نخفتهام
در چشم بختِ خفته پرستوی خواب شد
میخواستم تو را و تو میخواستی مرا
نفرین به سرنوشت، که نقشِ بر آب شد
#محمدعلی_بهمنی