در خود، هرآنچه ساخته بودم خراب شد دریـای پُـرخـروشِ امـیـدم سراب شد خورشید مُرد و ابر غریبانه‌تر گریست روزم سیاه چون شبِ بی‌ماهتاب شد در من نشاط بود، صفا بود، شوق بود افسوس شد، سیاهی و غم شد، عذاب شد اشکم هرآنچه ریخت ز چشمِ نخفته‌ام در چشم بختِ خفته پرستوی خواب شد می‌خواستم تو را و تو می‌خواستی مرا نفرین به سرنوشت، که نقشِ بر آب شد