گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد بادي نمي وزيد و بلا را بهانه کرد مي خواستم که سير نگاهش کنم ولي ابرو به هم کشيد و حيا را بهانه کرد آماده بود از سر خود وا کند مرا قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم اما به دل گرفت و ريا را بهانه کرد اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت مختار بود و دست قضا را بهانه کرد گفتم دمي بخند که زيبا شود جهان پيراهن سياه عزا را بهانه کرد مي خواستم که سجده کنم در برابرش سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد مي رفت سمت مغرب و اوهام دور دست صبح سپيد و باد صبا را بهانه کرد او بي ملاحظه کمرم را خودش شکست حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد بي جرم و بي گناه مرا راند از خودش قابيل بود و روز جزا را بهانه کرد