گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
بادي نمي وزيد و بلا را بهانه کرد
مي خواستم که سير نگاهش کنم ولي
ابرو به هم کشيد و حيا را بهانه کرد
آماده بود از سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت و ريا را بهانه کرد
اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست قضا را بهانه کرد
گفتم دمي بخند که زيبا شود جهان
پيراهن سياه عزا را بهانه کرد
مي خواستم که سجده کنم در برابرش
سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد
مي رفت سمت مغرب و اوهام دور دست
صبح سپيد و باد صبا را بهانه کرد
او بي ملاحظه کمرم را خودش شکست
حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد
بي جرم و بي گناه مرا راند از خودش
قابيل بود و روز جزا را بهانه کرد
#سیدمهدینژادهاشمی