☆ چنان به آتش عشق تو سوخت خشک و ترم که همچو شمع، سراپا سرشکم و شررم مرا ز عشق تو سودی به غیر نبود دگر مباد نصیبم که برم به دیده نقش رُخت دارم و نمی‌گویم ز بیم آنکه مبادا بیفتی از نظرم شگفت مانده‌ام از کار خویش کز غم عشق میان اشک شدم غرق و باز شعله‌ورم صفای روی تو از گریهٔ من است ای گل که من به روی تو از پشت اشک می‌نگرم