سه شنبه بود، صدای دعای توسل از نمازخانه ی مدرسه به گوش می رسید. من كه مسیحی بودم از مدیر مدرسه اجازه گرفتم و به حیاط رفتم. در حیاط مدرسه قدم می زدم كه ناگهان كسی از پشت چشمانم را گرفت. هر كسی كه به ذهنم می رسید حدس زدم؛ اما حدسم درست نبود. دستهایش را كه از روی چشمانم برداشت خشكم زد، مریم بود كه به من اظهار محبت و دوستی می كرد! خیلی خوشحال شدم. چقدر منتظر این لحظه بودم. او را خیلی دوست داشتم، نمی دانم چرا از همان اول که مریم را دیدم توی دلم جا گرفت. او از همه لحاظ عالی بود. از شاگردان ممتاز مدرسه بود، بسیجی بود، حافظ هجده جزء قرآن كریم و... 🌷 چون مسیحی بودم، می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم، ممكن بود دستم را رد كند. سعی می كردم خودم را به او نزدیک كنم. بنابر این، هر كجا كه می رفت دنبالش می رفتم. حالا از این خوشحال بودم که مریم خودش به سراغم آمده بود، به من پیشنهاد داد تا با هم به دعای توسل برویم. پیشنهادش برایم عجیب بود؛ ولی خودم هم بدم نمی آمد. راستش پیش خودم فكر می كردم همكلاسی ها بگویند: دختر مسیحی، اومده دعای توسل؟! خجالت می كشیدم. وارد نمازخانه شدیم. بچه ها دعا می خواندند و گریه می كردند، من كه چیزی بلد نبودم رفتم و گوشه ای نشستم. بی اختیار اشک می ریختم. 🌷 انتهای دعا كه شد زودتر بلند شدم و بیرون آمدم تا كسی مرا نبیند. از آن روز به بعد با مریم هم مسیر شدم. با هم به مدرسه می آمدیم. روز به روز علاقه ام به او بیشتر می شد. هر روز از او بیشتر می آموختم. اولین چیزی را كه از مریم یاد گرفتم حجاب بود هر چند خانواده ام با چادر مخالف بودند، ولی با بهانه هایی مثل اینكه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند باید حتماً چادر داشته باشی و... آن ها را مجبور كردم كه برایم چادر بخرند ... (ادامه دارد) قسمتی از کتاب علمدار کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺 🌹یازهرا🌹