در یاد من خوابهای عجیبی مانده، یکی از آنها را نقل می کنم؛ حوالی سال ۴۶ یا ۴۷، وضع سیاسی و اختناق درنهایت شدت و سختی بود؛ چنان که جز اندک ازرفقا با من در میدان باقی نماندند و بقیه عرصه مبارزه را رها کردند.
در آن شرایط خواب دیدم حضرت امام خمینی (رحمه الله) وفات کرده...
علماء و مردم بسیاری برای تشییع جمع شدند...
دردی جانکاه قلبم را می فشرد و غم و اندوه وجودم را گرفته بود.
تابوت را روی دوش گرفتیم باصدای بلند می گریستم و از شدت تالم و تاثر بادست روی زانوی خود می زدم. چیزی که بر غم و درد من می افزود، این بود که می دیدم برخی از علما، بدون آنکه توجهی بکنند باهم صحبت میکنند و میخندند! و من کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه این درد و اندوه جانکاه را تحمل کنم.
پیکر به آخر شهر رسید، بیشتر تشییع کنندگان بازگشتند، و فقط تعداد بیست سی تشیع کننده همچنان در پی جنازه حرکت می کردیم. سپس جنازه به تپهایی رسید. بیشتر تشییع کنندگان در پایین تپه ماندند. جنازه به همراه چهار پنج نفر به سمت بالای تپه رفت که من هم با آنها به دنبال پیکر بودم.
من به پایین پا نزدیک شدم تا در حالی که چهره حضرت امام را می بینم با او وداع کنم. ناگهان دیدم دست راست ایشان که انگشت سبابه آن به حالت اشاره بود به سمت بالا حرکت می کند. حیرت شدیدی سراپایم را گرفت. امام با چشمان بسته شروع کرد به نشستن تا اینکه انگشت اشاره اش به پیشانی من رسید. باشگفتی و حیرت نگاه میکردم. امام لب گشود و دوبار گفت:
"تو یوسف می شوی"…!
منبع: کتاب "خون دلی که لعل شد"
_______________________
┏━━━━ °•🖌•°━━━━┓
@velayatmadarann
┗━━━━ °•🖌•°━━━━┛