💠 عنوان:
(گزیدهای از قسمت بیستم فصل سوم)
🔸از یک صحرایی رد شدم، بیابانی بود پُر از آدم که فقط مَرد بودند و همه ایستاده، من کمی بالاتر از آنها بودم
انگار منتظر کسی هستند مثل صف انتظار، من از اینها رد شدم همه لباسهایشان یکدست سفید بود.
🔸وارد جزیره که شدم دیدم مهدوی آنجاست گفتم: مگر تو زخمی نشده بودی؟! اینجا چه کار میکنی! گفت: من شهید شدم، لباس نظامی تنش بود کاپشنش را بالا زد گفت: ببین یک گلوله اینجا خوردم...