─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۶۰ * - امروز مادر حمید اقا عروس و دامادو پاگشا میخواد بکنه ، بقیه رو هم دعوت کرده ، بهم گفت به شما هم بگم که تشریف بیارید اونجا و با هم بریم 😊 - نه ابجی ازشون تشکر کن ، بگو بیشتر از این دیگه زحمت نمیدیم 🙏 حمید اقا با صدای بلند از تو اشپزخونه گفت : - اااا ارمان !!! 😠 اینا دیگه چه حرفیه ؟؟ چه زحمتی بابا ، عروس داماد و دعوت کردن شما هم مهمونای ویژه و نزدیکشونی . خیلیم خوشحال میشن بیایین . رو بهشون گفتم : + اخه زشته ما هم بیاییم . فعلا پاگشا هست و همه اعضای خانواده و نزدیک و مخصوص ما دیگه نمیاییم ممنونم ☺🌷 - خوب باشد شما هم عروس داماد دیگه ، نه نگین که اگ مامان بشنوه بیشتر ناراحت میشه .😑 سفارش مخصوص کرده که شما هم باید باشین😊 خلاصه بعد از اصرارای زیاد شون ما هم قبول کردیم که بریم ، همه آماده شدیم و به سمت خونه مادر آقا حمید به راه افتادیم . تقریباً جمعیت شون زیاد بود ، همه اونایی که شب عروسی دیده بودمسون اما باهاشون آشنا نشده بودم الان دیگه نسبت خانوادگیشون فهمیدم . خواهر آقا حمید ، حدیثه جون ، نسبت به بقیه باهام گرم و صمیمی تر بود 😍 چون اختلاف سنیش باهام زیاد نبود و این باعث نزدیکی بیشترمون شده بود .💞 خیلی دختر مهربون و نازی بنظر میرسید😘 - خوب مانا جونی انشالله عروسیتونه کیه !! + والا هنوز قطعی نشده کی باشه مراسمون ، اما ممکنه همین تابستون باشه ☺ -انشالله به سلامتی 😃 ولی خداوکیلی خیلی بهم میاین ها😉 ما قبلا که آقا آرمان و دیده بودیم از سخت پسند ایشون تو ازدواجه خیلی شنیده بودیم ، میگفتیم این حالا حالاها ازدواج نمیکنه😂 ولی ماشالا تیکه خوبی گیرش اومدهبعد از این همه سخت پسندیش 😜😁 خنده چشمکی بهم زد و منم تشکر کردم ازش . 😂 بقیه دخترا هم دور عروس‌خانم جمع شده بودن و سوال میپرسن با حرفاشو معلوم بود که حسابی خجالت اش میدن🤦‍♀😂 مسخص بود که قیافش هر بار سرخ و سفید می شوند .😅 آقا داماد که بین آقایان بود اما معلوم بود شیش دنگ حواسش پیشِ عروسش هست😍 عروسم هر از چند گاهی زیر چشمی آقا دامادشو نگاه میکرد .😌 خیلی جمع و خانواده گرم و صمیمی چ خوبی داشتن 🤩 ادم کنارشون احساس غریبی نمیکرد🥰 بعد از اینکه کنار هم نهارو خوردیم ، با دخترا کمک کردیم که ظرفا رو جمع کنیم و بشوریمشون . اقایونم تصمیم گرفتن که بعدظهر بریم لب دریا و اونحا بساط بازی و سرگرمی رو فراهم کنن .😍🤡 همه حرکت کردیم به سمت ساحل . وقتی رسیدیم برا بزرگترا حصیر پهن کردیم تا بشینن روش . جوونا هم هر کی با جفت خودش یا چند نفری در حال گپ و گفت بودن . منم اروم رفتم لب دریا و به امواجی 🌊که به طرف ساحل میومد خیره شده بودم . خیلی منظره قشنگیه ـ هوا هم عالی بود 🌤 احساس کردم دست کسی رو شونم نشست 👋 برگشتم و چهره مردونه و جذاب ارمانو دیدم که تقریبا پشت سر و سمت چپم وایساده بود و اونم با لبخندی که اذین بخش چهرش شده بود به دریا نگاه میکرد . - خانم من تنهایی به دریا زده 😉 کامل به سمتش چرخیدم و با لبخند گفتم : + اقایی خانمه که دوستاشو دیده ما رو فراموش کرده 😞 - اقایی غلط بکنه خانم طلاشو فراموش کنه . من که غیر از اون کسیو ندارم💘 دلم قنج نیرفت از این حرفای بی نظریش . ادم باید عاشق باشه و بدونه طعم این حرفا رو وقتی از زبونش میشنوه ببینه چه حسی بهش دست میده😌🥰 همینطور تو سکوت با لبخند بهش خیره شده بودم که اروم صورتشو بهم نزدیک کرد و بوسه ای کوتاه اما عمیق رو لبام گذاشت💋 و اروم زمزمه وار گفت : .... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡