یوتاب› داستان کوتاه› پسرک و خدا
پسرك و خدا
🌺🍃شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای 👣برهنهاش را روی برف 🌨جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش 😣بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
🌺🍃در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت 👞👞کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد🤩.
وقتی آن خانم، کفشها 👟👟را به او داد. پسرک با چشمهای 😃خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی داری.
بله دوستان به قول اشو زرتشت:
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.
@abbass_kardani