🌤🌿🌺
#تلنگر
✨
حس عجیبی داشت. احساس میکرد این فضا برایش آشناست؛ اما یقین داشت تاکنون نظیر این باغ زیبا را هم ندیده...
🔹ناگهان حس کرد کسی پشت سرش ایستاده است. روی برگرداند.
«آه، خدای من، چطور ممکن است؟
حسین تویی؟»☺️
☘حسین، با همان مظلومیت و نجابت و لبخندی همیشگی، آهسته گفت:
«سلام مسعود!»
و او در حالی که از تعجیب زبانش بند آمده بود، حسین را در آغوش گرفت و گریست:😔 «باورم نمیشود. مگر تو... مگر تو شهید نشده بودی...؟
میدانی چند ساله است ندیدمت؟😢
از بچههای دیگر چه خبر...؟»
و حسین همچنان در سکوت، فقط گوش میکرد؛ با همان لبخند.♥️
💥«راستی، حسین!
چقدر جوان ماندهای! اصلاً با بیست سال پیش، هیچ فرقی نکردهای؟»
ناگهان، لبخند از لبهای حسین دور شد 😞و با صدایی بغضآلود، به او گفت:
«ولی تو خیلی فرق کردهای مسعود!»
ترس عجیبی، همه وجودش را گرفت.
در یک آن، دید حسین از او دور میشود؛😥 دورتر و دورتر. میدوید، به او نمیرسید.😭 ناگهان از خواب پرید.
🌿تمام بدنش خیس عرق شده بود. هنوز گرمای آغوش حسین را احساس میکرد.
حس کرد دلش خیلی تنگ شده و اشک از چشمانش سرزیر شد و گریست؛ سیر گریست. 😢
⚡️خاطرات سالهایی نه چندان دور، برایش زنده بود... نگاهی به خود و زندگیاش، محیط کار و دوستان فعلیاش که انداخت، از خودش بدش آمد.
🍂صدای غمگین حسین، هنوز در گوشش بود.دیگر خواب به چشمش نیامد.
✨صبح که رسید، سررسیدش را گشود، در صفحه همان روز، در ستون یادداشتهای مهم نوشت:
✅ «بازگشت به خود».
👈شهیدانه
🕊
@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆