قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌23✨🌹 #ࢪاوے :یکی‌از‌دوستاݩ‌مسجد شخصيت هادے براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را #خسته ن
✨🌹 سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثي بود كه هيچ كس از نتيجه‌ي آن خبر نداشت! بحثهاي داغ انتخاباتي و بعد هم حضور حداكثري مردم، نقشه‌هاي شوم دشمن را نقش بر آب كرد. اما يكباره اتفاقاتي در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات كرد. صداي استكبار از گلوي دو كانديداي بازندهي انتخابات شنيده شد. يكباره خيابانهاي مركزي تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوي بي بي سي شد! هادي در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار ميكرد. اما بيشتر وقت او پيگيري مسائل مربوط به فتنه بود. غروب كه از سر كار ميآمد مستقيم به پايگاه بسيج ميآمد و از رفقا اخبار را ميشنيد. هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهي خيابان‌هاي مركزي تهران بود. ميگفت: من دلم براي اينها ميسوزد، به خدا اين جوانها نميدانند چه ميكنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟! يك روز هادي همراه سيد علي مصطفوي جلوي دانشگاه رفتند. جمعيت اغتشاش‌گران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچهي سياه نصب كرده و تصاوير كشته‌هاي خيالي اغتشاشگران روي آن نصب بود. هادے و سيد علي از موتور پياده شدند. جرئت ميخواست كسي به طرف آنها برود. اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يكباره همه‌ي عكسها را كنده و پارچهي سياه را نيز برداشتند. قبل از اينكه جمعيت فتنه‌گر بخواهد كاري كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بي بي سي اين صحنه را نشان داد. ٭٭٭ 🌹