خاطرات_شهدا یک روز آمد در خانه ما و گفت ماشینت را امروز لازم نداری؟ گفتم نه چطور؟ گفت امروز بده من برم مسافر کشی کنم باهاش،گفتم باشه و ماشین را بهش دادم. غروب که آمد گفت روغنی برنجی چیزی داری بردار و بیا داریم میریم خونه نیازمندان. یه چند تا چیز برداشتم و با ابراهیم راه افتادیم ابراهیم،با پولی که چند ساعت مسافر کشی کرده بود،برای نیازمندان چیزی تهیه می‌کرد و به آنها می‌داد. «در وقت آزاد این گونه ثواب می‌کرد ابراهیم» خوشبحال_شهدا_بنده_شیطان_نشدن🥺❤️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🇮🇷 🇵🇸 👇 https://ble.ir/abrar_qods http://eitaa.com/abrar_qods