حضرت پیامبر صلوات الله علیه و آله مثل هر روز در مسجد نشسته بود و یارانش او را دوره کرده بودند و پیامبر برایشان سخن می گفت: بسیاری از اهل مدینه هر روز در محضر حضرت می نشستند تا معارف دینی را از آن چشمه جوشان معرفت دریافت کنند. لحظاتی نگذشته بود که ولید با چهره ای آشفته وارد شد و گفت: «ای رسول خدا قبیله بنی ولیعه بنای لجاجت گذاشته و تسلیم امر زکات نمی‌شوند.» چهره پیامبر در هم کشیده شد و فرمود: «یا قبیله بنی ولیعه زکات را پرداخت می کند و تسلیم امر الهی می شود یا کسی را به سوی آنها خواهم فرستاد که همتای من و جان من است...» ولوله ای در میان جمعیت افتاد. می دانستم پیامبر در ظاهر قصد تهدید داشت اما در کلامش قصد آن داشت که فضیلت حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام را بازگو کند. یاران پیامبر سینه ها را سپر کردند تا نشان دهند آماده هستند تا به فرمان حضرت به سمت قبیله بنی ولیعه راهی شوند. اولی که نزدیک ابوذر نشسته بود از پشت سر پهلوی ابوذر را گرفت و گفت: «می دانی پیامبر چه کسی را می گوید؟» ابوذر نگاهی به او کرد و بعد با آرامش پاسخ داد: «به طور حتم منظورش تو و رفیقت نیستید.» اولی چهره در هم کشید و بعد با صدایی که ناراحتی از آن هویدا بود گفت: «پس منظورش چه کسی است؟» ابوذر به علی که در گوشه ای نشسته بود و کفشش را پینه می کرد نگاه کرد. لبخندی بر چهره اش نشست همیشه از دیدن علی خشنود بود و بعد با سر او را به اولی نشان داد و گفت: «آن که کفشش را وصله می زند.» 📚 خصائص علی ابن ابی طالب، ج۱ ،ص ۷۲، با ویرایش مختصر