『 آئینــــه‌ےتربیت 』
عمرو گفت: "به من کنایه میزنی؟" شبث گفت:کنایه نیست،حقیقتی است که اگر مسلم در خانه مختار قدرت بگیرد،پس
خواست بیرون برود که ربیع با سوالی او را نگه داشت .پرسید: "و اگر خبر راست باشد و مسلم اکنون در کوفه باشد؟!" عبدالله در کربلاس در ماند.از این پرسش به فکر فرو رفت .لحظه ای به ربیع نگریست،هنوز نمیخواست باور کند.نرم لبخند زد، گفت: "انگار فراموش کرده ای که پیش از ماه حج ،باید عروست را به خانه بیاوری!" و بیرون رفت.ربیع لحظه ای درنگ کرد.،بعد به دنبال عبدالله بیرون رفت. * ام ربیع در اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل بود و پیدا بود اتاق را با وسایل تازه،برای ربیع آماده میکرد. ام وهب نیز به او کمک می کرد.ام ربیع گفت: "داماد کردن پسر بدون پدر،خیلی سخت است." و به سراغ صندوقچه ای رفت و وسایل آن را بیرون رخت .ام وهب گفت: "سخت تر از آن ،تنهایی تو بعد از ربیع است." ام ربیع قبایی گلدوزی شده را از صندوق بیرون آورد و نگاه کرد و گفت: "عباس هنوز با من است،این قبایی است که در خواستگاری به او هدیه دادم." بغض کرد.مانع جاری شدن اشک خود نشد.گفت: "خداوند کار بنی امیه را به انجام نرساند که همیشه خاندان رسول خدا را در رنج و عذاب نگه داشتند و شیعیان آن ها را در ماتم و عزا!" ام وهب گفت:"کینه ی بنی امیه و بنی هاشم کهنه تر از این هاست." ام ربیع گفت:وقتی خداوند مردی از بنی هاشم را به پیامبری برگزید ،پیران ابو سفیان چنان خود را به پیامبر نزدیک کردند که گویی میخواستند،وحی را نیز از آن خود کنند." ام وهب گفت:"بنی هاشم نیز همیشه عبادت را بر خلافت ترجیح دادند." به خدا چنین نیست،آن ها همیشه از حق خویش در خلافت گذشتند ،تا امت رسول خدا پراکنده نشوند ." ام وهب این حرف را پسندید .گفت: "حرف عبدالله نیز همین است.،که کوفیان نباید حسین بن علی را به راهی بکشانند که خون مسلمانان را تباه کنند و امت محمد را پراکنده.برای همین اصرار دارد ،به فارس برگردد ،نمیخواهد اجر جهاد با مشرکان را در همراهی با کوفیان ضایع کرده باشد." "پس قصد بازگشت دارد؟" ام وهب سر تکان داد .گفت: "اما هنوز نگران ربیع است. ادامه دارد.... . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°