🌷قسمت بیست و ششم🌷
#اسمتومصطفاست
صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد.
مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود.
غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن و من فکر می کردم خواب می بینم: ((وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!))
_ من کُشته مرده این روحیه توام!
_ مسخره می کنی؟
_ به هیچ وجه!
_ واقعا من الان فقط غروب رو می بینم و ساحل و خودم و خودت رو!
رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره ای و صدف هایی که برق می زدند.
_ دیدی چه ماه عسلی اوردمت؟
_ دستت درد نکنه آقا مصطفی !
راه می رفتیم و انگار در بهشت قدم می زدیم.
کمی بعد گفتی: ((بیا بریم شام بخوریم.))
_ گرسنه نیستم.
_ خب بریم سوپ بخوریم.
سردم بود و تو میدانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام می کند که بیایم.
رفتیم رستوران ساحلی، برای هر دویمان سوپ گرفتی. تند تند می خوردم. نشسته بودی و نگاهم می کردی و می خندیدی.
چرا میخندی؟
_ نمیدونی قیافت چه بامزه شده! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته!
وقتی برای خواب برگشتیم ویلا، نشستی لب تخت دو نفره: ((اینم سفر ماه عسل. دیگه چی می خوای سمیه خانم؟))
واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمی خواست،جز بودنت را.
صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم.
تند می رفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت، نگاه می کردم.
ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های صنایع دستی رسیدیم که وسایلی را می فروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز، سرخ، قهوه ای و نارنجی درست شده بود.
پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم. بعد رفتیم متل قو و نفس به نفس دریا دادیم.
شب ماندیم. باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج.
روشن کردن آتش در ساحل و بازی با ماسه های نرم. فردا صبح موقع برگشتن به تهران، ضبط ماشین خراب شده بود، گفتی: ((بیا مناجات امیرالمومنین رو باهم بخونیم.))
با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و باهم شروع به خواندن کردیم. صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو می رفت.
_ درختا رو میبینی سمیه، اونا که برگاشون ریخته، انگار با دستاشون نشون می دن لا!
با هم اسماء الهی را دوره کردیم:((یارحمان، یا رحیم، یا غفور، یا ودود ...))
هر اسم را سه تا هفت بار می گفتیم. خسته که می شدم میگفتی: ((بلند تر، سمیه بلندتر!))
به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم. شیرین بودم شیرین.
همان سال اول زندگی مشترکمان برای کنکور ثبت نام کردی.
از حوزه آمده بودی بیرون و قرار شده بود بروی دانشگاه.
سجاد گفته بود: ((تو ثبت نام کن منم کمکت می کنم.))
چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی. آن ها را گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی.
هر وقت می خواستی کاری را انجام دهی کافی بود اراده کنی.
این بار را هم اراده کردی و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی.
اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک می گرفتی!
هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر عاشقت می شدم.
می گفتی: ((این قدر به من وابسته نشو، دلبستگی خوبه، وابستگی نه!))
دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره ای پر از هوای تازه، پنجره ای برای نفس کشیدن.
با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا می شدم:((من کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتیش.
ادامه دارد...✅🌹
با ما همراه باشید در👇
https://eitaa.com/afarinesh1