.
"علمدار"
✍طیبه روستا
همیشه به این فکر می کنم که آدم ها اول آدم بوده اند یا ذات؟
ذات یک نقطه ی ریز بوده که دست و پا درآورده یا آدم بوده و بعدا، قبل از آمدنش به دنیا ذات را قالبش دوخته اند؟ هر چه هست خوب بهانه ایست برای توصیف شخصیت آدم ها، خوب یا بدشان؛ به تصور ما. بی بی از آن دسته آدم هاییست که امید با ذاتش تنیده. همیشه توی چشم های قهوه ایش حتی حالا که وسط یک دایره ی گود و چروک گیر افتاده به روشنیِ نور، امید را می بینم. مخصوصا وقت هایی که یک لبخند ملیح دلنشین نشسته روی لب های قیطانی صورتی اش و چشم دوخته به خورشیدی که کم کم پشت درخت ها خودش را پنهان می کند.
صورت گردش که چروک ها گوشه گوشه اش سبز شده اند جز گونه های گل انداخته اش، از زاویه ای که آخرین پرتوهای نور تابیده روی چهره اش برای من هزارتا معنا می دهد. این حالش را خوب می فهمم.
وقت هایی که ابروهای سفیدش را جمع می کند، یکهو ساکت می شود و چند دقیقه بعد چشم هایش می لرزد و زبان باز می کند. می دانم باز دلش هوای عمو محمدرضا کرده. شک ندارم که شب قبلش هم خواب دیده. خواب عمو با چند تا پاسدار آشنای جوان. که شهید می شوند یا یک جوری توی خوابش زنده می مانند. خوابش را تعریف می کند و دنباله ی حرفش می گوید:"الهی بی قضا باشن همه شون." مثل همیشه زانوی راستش را می مالد و حرف دلش را با آهی کشدار می ریزد بیرون:" صبح دلُم می خواس برم سر مزار بچه م، هیشکی نیومد طرفُم امروز..."
خوب می شناسدمان. می داند که همین جمله اش کافیست برای اینکه دست بیندازیم دور گردنش، دو سه تا ماچ آبدار بچسبانیم وسط پیشانی اش و بگوییم:"مگه ما مُردیم بی بی؟" "یاعلی" بگو بریم.
"یا علی" می گوید و دست می گذارد روی زانویش. از آن" یاعلی" های جان دار که شب 26 فروردین ذکر لب هایمان شد. چشم هایم را خواب گرفته بود و آخرین پیام ها را چک می کردم که بخوابم. لابلای پیام های کمرنگ کانال ها نوشته ای آشناتر نشست وسط چشم هایم. واژه ای ترکیبی که دو هفته لحظه به لحظه منتظرش بودم. ناباورانه انگشت گذاشتم روی اسم کانال و نوشته را خواندم.
"شروع شد"
انگار که معلم سرمشق داده باشد؛ "شروع شد:" و من جلوی دو نقطه هزار تا جمله ی قشنگ ساخته باشم برای هزار آفرین. جمله هایی از دو طرف دعوای حق و باطل.
_حمله ایران به اسرائیل آغاز شده است.
_پهپادهای تهاجمی ایران از چندین نقطه پرتاب شدند.
_پهپادهای متبرک به آسمان بین الحرمین
_ به محض ورود با پهپادهای ایران برخورد میکنیم، اما...
_وَ حَصِّنْ ثُغُورَ الْمُسْلِمِينَ...
_ژنرال مایکل، فرمانده فرماندهی مرکزی آمریکا، اسرائیل را ترک کرد.
_دعای مرزداران...
_برای اولین بار پس از انقلاب اسلامی در تهران، رویارویی مستقیم آنها و ما.
_حمله بزرگ شهرک نشینان به مواد غذایی، پس از شروع حمله ایران.
_ ایران با نزدیک شدن پهپادهای اسرائیل موشک های کروز پرتاب خواهد کرد.
_ ایران از عراق موشک های هدایت شونده پرتاب کرد.
_انصارالله هواپیماهای بدون سرنشین را به سمت ایلات پرتاب کردند.
_ایران از پرتاب موشک های بالستیک به سمت اهداف اسرائیلی خبر داد.
_ ایران فقط سایت های نظامی را هدف قرار می دهد.
_راه قدس از کربلا می گذرد.
_جشنهایی در تهران به مناسبت آغاز حمله ایران به اسرائیل...
بیداری تندتر از جریان خون دویده بود توی تک تک سلول هایم. خواندم و خواندم. حرف زدیم و کلیپ ها را دیدیم. محاسبه کردیم که پهپادها کی می رسند و موشک ها را چه ساعتی شلیک می کنند. صدای غرش آمد، اول نرم و آرام، بعد با لرزش خفیف خانه. گمان کردیم رعد و برق است، یا زلزله؛ نبود. دویدیم پشت پنجره، چیزی نبود، جز صدا. همسایه ای از پایین صدا زد، از سمت راست مشخصه. کلید برداشتیم و پله ها را یکی دوتا کردیم و خودمان را رساندیم به پشت بام. همراه هیجان ما نور نارنجی رنگ گِردی، غران بالا می رفت. آنقدر رفت تا نقطه ای شد توی دل تاریکی. برگشتیم و تا بنشینیم و باز سرمان را فرو کنیم توی خبرها...
_حملات به مقصد رسیدند.
_آژیر خطر در سرزمین های اشغالی.
_اسرائیل نتوانست جلوی حمله ایران را بگیرد.
_و سلام بر مسجدالاقصی...
چشم هایم را می بندم و نفس عمیقی می کشم. بی بی را می بینم با همان لبخند قیطانی و چشم های پرنور. صدایش را از همان فاصله ی صد کیلومتری می شنوم:
" خواب دیدُم بی بی! خواب چند تا پاسدار، همراه محمدرضام اومدن..."
#وعده_صادق
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI