"مهجه"
مرضیه برزگر
تابش مستقیم آفتاب و حرم داغ زمین و گرد و غباری که از سم اسبان برخاسته، بادیه را هولناک کرده بود.
کنارش نشست.
برای اولین بار در اجرای ماموریتش ناتوان بود. دستور آمده و باید انجام میداد، مثل هر دفعه. ولی اینبار فرق میکرد.
صدای قدمهایی که نزدیک میشدند نگاهش را به دنبال خود کشاند. آمدنها را میدید، ترس لانه کرده در دلهایشان و پا پس کشیدنشان را هم.
جبروت نگاهی که حالا بیرمق در گودال افتاده بود، جرات نزدیکی را به جماعتی که بوی خون به آنجا کشانده بودشان نمیداد. دست خشک شده و زبانِ لال، تنها ارمغان لاشخورهای گرگ صفتی بود که از گودال خونین بیرون میآمدند.
دستور تکرار شد...
کنارش نشست و به بدن غرق خونش نگاه کرد. سخت بود. ماموریت اینبارش سختترین و دردناکترین ماموریتی بود که تا به حال داشت.
_ "چه میکنی!؟ کار را تمام کن."
عمر سعد نزدیک و نزدیکتر میشد. روی سینه حسین نشسته و خنجر را روی گلویش میکشید. نمیبرید. دوباره و دوباره...
ندا باز هم تکرار شد: "عزرائیل روح حسین را بگیر."
درماندهتر از قبل نالید: "از کجا شروع کنم؟!" نگاهش روی بدن حسین لغزید. از زخمهای پاها و زانوها به قلبِ تیرخوردهاش رسید و روی سینهی شکافتهاش مکث کرد. در حاشیه نگاهش نیزههای فرو رفته در گلو و پهلویش را میدید و سرِ ضربه خورده و پیشانیه شکستهاش را. نجوایش به عرش رسید: "هزار و نهصد و پنجاه زخم... چه کنم.!؟"
اشکش جاری شد. روحش تاب این ماموریت را نیاورد و از حال رفت.
خداوند فرمود: " کنار برو. این تنها بدنیست که خودم قبض روح خواهم کرد."
صوت قرآن در همه جا پیچید: "یا ایًتُها النَفسُ المُطمَئِنة اِرجِعی اِلی رَبِکَ راضیة مَرضیة فَادخُلی فی عِبادی..."
و حیاتیترین، کارآمدترین و بهترین خون حسین روی زمین جاری شد.
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI