دو راهی بهشت و دوزخ
حرّبن یزید ریاحی ، مردی شجاع و نیرومند است . اولین بار که عبیدلله بن زیاد حاکم کوفه ، می خواهد هزار سوار برای مقابله با حسین بن علی (ع ) بفرستد ، او را به فرماندهی این گروه انتخاب می کند .
اینک حر آماده شده است تا با حسین (ع ) بجنگد ، صحنه ای تماشایی است ، گوشها منتظر این خبرند که بشنوند حر با آن شجاعت و نیرومندی و دلیری با حسین (ع ) چه می کند ؟
حر با این که ابتدا جلو راه امام (ع ) را گرفت و او را رنجانید ، بگونه ای که امام نفرینش کرد و وقتی که با سربازان تحت امرش سر راه بر حضرت ابی عبدلله گرفت ، حضرت به او فرمود : ثکلتک امک ؛ مادرت به عزایت بنشیند
ولی بر خلاف تصور و انتظار ، راوی می گوید : در آن هنگام حربن یزید ریاحی را در لشکر عمر سعد دیدم در حالی که مثل بید می لرزید ! من تعجب کردم ، جلو رفتم ، گفتم : حر ! من تو را مرد بسیار شجاعی می دانستم بطوری که اگر از من می پرسیدند شجاع ترین مردم کوفه کیست ؟ از تو نمی توانستم بگذرم .
اینک چطور ترسیده ای ؟ که این گونه لرزه بر اندامت افتاده است ؟ حر جواب داد : اشتباه کرده ای ، من از جنگ نمی ترسم .
- پس از چه ترسیده ای ؟ حر گفت : من خودم را بر دو راهی بهشت و جهنم می بینم ، نمی دانم چه کنم ؟ و کدام راه را انتخاب کنم .
عاقبت تصمیمش را گرفت ، آرام آرام اسب خودش را کنار زد ، بطوری که کسی نفهمید چه مقصود و هدفی دارد ، همین که رسید به نقطه ای که نمی توانستند جلویش را بگیرند ، ناگهان تازیانه ای به اسبش زد و خود را نزدیک خیمه حسین (ع ) رسانید . سپرش را وارونه کرد ، کنایه از این که برای جنگ نیامده ام بلکه امان می خواهم . به نزدیک امام حسین (ع ) که رسید ، سلام عرض کرد و سپس گفت :
هل لی توبة آیا توبه از من پذیرفته است ؟
اباعبدلله فرمود : بله ، البته قبول است .
آنگاه حر عرض کرد : آقا حسین جان ، به من اجازه ده تا به میدان روم و جان خویش را فدای راهت کنم .
امام فرمود : اینک تو مهمان ما هستی ، از اسب پیاده شو و چند لحظه ای را نزد ما بمان .
حر گفت : آقا اگر اجازه بفرمایید تا به میدان روم بهتر است . گویا حر خجالت می کشید و شرم داشت ، شاید با خودش زمزمه می کرد که :
ای خدا ! من همان گنهکاری هستم که اولین بار دل اولیای تو و بچه های پیامبرت را لرزاندم
بسیار مضطرب به نظر می رسید ، برای رفتن به میدان جنگ خیلی عجله داشت ؛ زیرا که با خود می اندیشید : نکند هم اکنون که این جا نشسته ام یکی از بچه های حسین (ع ) بیاید و چشمش به من بیفتد و من بیش از این شرمنده و خجل شوم ؟ !
امام (ع ) به او اجازه رفتن به میدان داد و او چون عقابی تیز پرواز خود را به میدان رسانید ، جنگ خوبی کرد ،عده ای را کشت، و خوب خود را نشان داد ، با نامردی اطرافش را گرفتند و طولی نکشید که از اسب به زمین افتاد ، امام - ع - را صدا زد ، حضرت فورا خودش را به بالین او رسانید .
حر با کمال خجلت نظری به طرف حضرت انداخت و گفت : ای پسر رسول خدا ! آیا از من راضی شدی ؟
فرمود : بله ای حر من از تو راضی هستم و خدا هم راضی است ؛ اءنت حر کما سمتک امک ؛
یعنی تو آزاده ای همانطوری که مادرت تو را چنین نام نهاد للّه و او با کمال دلخوشی جان به جان آفرین تسلیم کرد .
کانال احادیث الطلاب(در ایتا )
🆔
@ahadis_tollab