ازدواج جویبر و ذلفا ←چقدر خوب بود زن می گرفتی و خانواده تشکیل می دادي و به این زندگی انفرادي خاتمه می دادي،تا هم حاجت تو به زن بر آورده شود و هم آن زن در کار دنیا و آخرت کمک تو باشد. ←یا رسول الله!نه مال دارم و نه جمال،نه حسب دارم و نه نسب،چه کسی به من زن می دهد؟و کدام زن رغبت می کند که همسر مردي فقیر و کوتاه قد و سیاه پوست و بد شکل مانند من بشود؟ ←اي جویبر!خداوند به وسیله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض کرد.بسیاري از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد.بسیاري از اشخاص در جاهلیت خوار و بی مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آن ها را بالا برد.خداوند به وسیله اسلام نخوتهاي جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ کرد.اکنون همه مردم از سفید و سیاه،قرشی و غیر قرشی،عربی وعجمی در یک درجه اند،هیچ کس بر دیگري برتري ندارد مگر به وسیله تقوا و طاعت.من در میان مسلمانان فقط کسی را از تو بالاتر می دانم که تقوا و عملش از تو بهتر باشد.اکنون به آنچه دستور می دهم عمل کن. این ها کلماتی بود که در یکی از روزها که رسول اکرم به ملاقات «اصحاب صُفّه» آمده بود،میان او و جویبر رد و بدل شد. جویبر از اهل یمامه بود.در همان جا بود که شهرت و آوازه اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید.او هر چند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود،اما با هوش و حق طلب و با اراده بود.بعد از شنیدن آوازه اسلام،یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند. طولی نکشید که اسلام آورد و در سلک مسلمانان در آمد،اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی،موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر می برد.تدریجا در میان کسان دیگري که مسلمان می شدند و در مدینه می ماندند،افرادي دیگر هم یافت شدند که آن ها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر می بردند.تا آنکه به پیغمبر وحی شد مسجد جاي سکونت نیست،این ها باید در خارج مسجد منزل کنند.رسول خدا نقطه اي در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد.آنجا را«صفّه» می نامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب، «اصحاب صفّه»خوانده می شدند.رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می کردند. یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود.در آن میان چشمش به جویبر افتاد،به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگی او سر و سامانی بدهد.اما چیزي که هرگز به خاطر جویبر نمی گذشت- با اطلاعی که از وضع خودش داشت- این بود که روزي صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود.این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد،با تعجب جواب داد:مگر ممکن است کسی به زناشویی با من تن بدهد؟!ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را - که در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود. رسول خدا پس از آنکه جویبررا ازاشتباه بیرون آورد واو را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت،دستور داد یکسره به خانه زیاد بن لبید انصاري برود و دخترش « ذلفا » را براي خود خواستگاري کند. زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود.افراد قبیله وي احترام زیادي برایش قائل بودند.هنگامی که جویبر وارد خانه زیاد شد،گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند. جویبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت:«من از طرف پیغمبر پیامی براي تو دارم،محرمانه بگویم «یا علنی؟ ←پیام پیغمبر براي من افتخار است،البته علنی بگو. ←پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را براي خودم خواستگاري کنم. ←پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!! ←من که از پیش خود حرفی نمی زنم،همه مرا می شناسند،اهل دروغ نیستم. ←عجیب است!رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شانهاي خود از قبیله خودمان بدهیم.تو برو،من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد. جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت،اما همان طور که می رفت با خودش می گفت:«به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده «. است و آن چیزي که نبوت محمد براي آن است غیر این چیزي است که زیاد می گوید هر کس نزدیک بود،این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه می کرد می شنید. ذلفا دختر زیباي لبید که به جمال و زیبایی معروف بود،سخنان جویبر را شنید،آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود. ←بابا!این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه می کرد،مقصودش چه بود؟ ←این مرد به خواستگاري تو آمده بود و ادعا می کرد پیغمبر او را فرستاده است. ←نکند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!. ←به عقیده تو من چه کنم؟ ←به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان،و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است. زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و 👇