دو داستان آموزنده
مرد لطیفه گویی از دوستان امام حسن علیه السلام بود. مدتی نزد آن حضرت نیامده بود. روزی خدمت امام علیه السلام رسید. حضرت پرسید:
چگونه صبح کردی؟ (حالت چطور است؟)
گفت:
یابن رسول الله! حال من بر خلاف آن چیزی است که خودم و خدا و شیطان آن را دوست می داریم.
امام علیه السلام خندید و فرمود:
چطور؟ توضیح بده!
گفت:
خداوند می خواهد از او اطاعت کنم و معصیت کار نباشم. اما من چنین نیستم.
و شیطان دوست دارد، خدا را معصیت کرده و به دستوراتش عمل نکنم ولی من این طور هم نیستم.
و خودم دوست دارم همیشه در دنیا باشم،و همیشه جاودانه زندگی کنم که این چنین هم نخواهم بود. روزی از دنیا خواهم رفت.
ناگاه شخصی برخواست و گفت:
یابن رسول الله! چرا ما مرگ را دوست نداریم؟
امام فرمود:
به خاطر این که شما آخرت خود را ویران و این دنیا را آباد کرده اید،
بدین جهت دوست ندارید از جای آباد به جای ویران بروید.
داستان دوم
یکی از فرزندان امام حسن علیه السلام به نام عمرو با کاروان امام حسین به کربلا آمد و چون کودک بود و (11) سال سن داشت کشته نشد و با کاروان اسرا به مدینه بازگشت.
وقتی اسیران کربلا را در شام به کاخ یزید وارد کردند، چشم یزید به عمرو پسر امام حسن افتاد و به او گفت:
آیا با فرزندم خالد کشتی می گیری؟
عمرو گفت:
نه. ولکن یک چاقو به پسرت بده و یک چاقو به من بده که با هم بجنگیم، تا بدانی که کدام یک از ما شجاعتر است.
یزید از شنیدن سخن قهرمانانه، آن هم از یک کودک اسیر، تعجب کرد و گفت:
خاندان نبوت چه کوچک و چه بزرگشان همواره با ما دشمنی می کنند.
سپس این شعر را خواند:
این خویی است که من از اخزم سراغ دارم آیا از مار جز مار متولد می شود.
منظور یزید این بود که آقازاده، شاخه ای از درخت نبوت است که چنین شجاعانه سخن می گوید.
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب