داستان 🌸 بازی روزگار🌸
قسمت چهارم
مهرداد بعد از رفتن به کلاس چنان سرجایش ساکت نشسته بود که حتی خود آقای ملکی هم تعجب کرد
وقتی زنگ خورد آقای ملکی مهرداد را صدا زد و گفت شما بمون باهاتون کار دارم
مهرداد ترسید ولی چاره ای نداشت بچه ها رفته بودن آقای ملکی دست مهرداد را گرفت بطرف ماشینش برد مهرداد از سر و وضع خودش و کفشهای گلیش که توی کلاس خشک شده بود خجالت می کشید و با خودش گفت هرچه اصرار کنه سوار ماشینش نمیشم
اما آقای ملکی سمج تر از این حرفا بود مهرداد هرچه تلاش کرد موفق نشد و رفت صندلی عقب ماشین بشینه که آقای ملکی با عصبانیت گفت فقط رئیس روسا پشت ماشین می شینن تو که رئیسم نیستی
مهرداد گفت قصد جسارت نداشتم کفشام کثیفه نخواستم جلو بشینم
آقای ملکی گفت پشت ماشین من هم تمیزه پس فرقی نمیکنه
ماشین از تمیزی برق میزد مهرداد خودش را سبکتر کرد تا کمتر به صندلی ماشین فشار بیاد و آقای ملکی هم متوجه شد
و گفت ببین آقا مهرداد تا اون دروازه دانش آموز منی از دروازه که بیرون رفتیم دیگه انگار دوست منی راحت باش
مهرداد کمی راحت تر نشست
آقای ملکی گفت من میخوام کلاس شما سطح شهرستان حرفی برای گفتن داشته باشه اما ظاهرا همکلاسی هات زیاد از من خوششون نمیاد می تونم برای پیشرفت کلاستون روت حساب کنم
مهرداد گفت در خدمتم آقا
آقای ملکی گفت کار سختی ازت نمیخوام از فردا حواست باشه فقط میخوام بدونم دانش آموزها پشت سر من چی میگن
مهرداد ناخودآگاه دستش رفت سمت دستگیره اما متوجه شد ماشین در حال حرکته دستشو کشید و گفت تا اونجایی که برای پیشرفت تحصیلی باشه من در خدمت شمام
آقای ملکی گفت نه دیگه اومدی و نسازی
من میخوام هرچی پشت سرم میگن به من برسونی حتی اون ناظم از خود راضی و مدیر عصا قورت داده ی شما !
مهرداد نمیدونست چی جواب بده
با مدیر زیاد میانه ی خوبی نداشت اما آقای حیدری برای مهرداد مثل یک برادر بزرگ بود چقدر کمک کرده بود بهش چقدر باهاش مهربون بود
مهرداد فقط یکبار عصبانیت آقای حیدری را دیده بود اواخر اردیبهشت پارسال که هوا هم خیلی گرم بود یکی از دانش آموزها موتور آقای حیدری را پنچر کرد و توی باکش هم نوشابه ریخته بود اون روز آقای حیدری از در مدرسه تا خونه اش که نزدیک به چهار کیلومتر بود موتورش را پیاده با خودش کشید و برد مهرداد دلش سوخته بود و آخرش نتونست خودشو نگهداره و فرداش اسم دانش آموز را گفت آقای حیدری کشیده ی محکمی به مهرداد زد و گفت من دیروزو فراموش کرده بودم اما تو منو به یاد دیروز انداختی اگه اون دانش آموز یکبار منو اذیت کرد تو دوبار اذیتم کردی یکبار که منو یاد دیروز انداختی دوم اینکه هیچوقت فکر نمیکردم تو برای چاپلوسی چنین کاری کنی
اگه واقعا میخوای زحمات منو جبران کنی درستو بخون و بعد با لبخند گفت فضولی رو حتی بچه ی ۷ ساله هم بلده آقای حیدری گفت بذارید هرکی خودش طرف حسابشو بشناسه با اینکارت جلوی اندیشیدن مردم رو میگیری
مگه قرآن نخوندی مگه احکام بلد نیستی بنظر تو چرا دین ما برای مجازات آدم ها اینقدر شرایط سخت گذاشته
یعنی اینکه تا می تونید خوبی مردم را گسترش بدین اما بدی دیگران را بپوشانید
خدا خودش ستارالعیوبه اونوقت بنظرت بنده ی فضول دوست داره؟
بارون هر لحظه شدیدتر میشد و صدای برف پاک کن فضای ماشین را پرکرده بود
آقای ملکی گفت کجایی پسر جواب ندادی بالاخره قصد همکاری داری یا نه
مهرداد گفت شرمنده من نمیتونم چون هم گاهی دیر میام مدرسه و هم بچه ها زیاد تحویلم نمیگیرن ملکی ترمز کرد و دستگیره ی سمت مهرداد را گرفت و در را باز کرد و گفت پس زحمتو کم کن و پیاده شو بی لیاقت
مهرداد پیاده شد و رفت گوشه ی دیوار بلکه از باران در امان باشه
همین لحظه موتوری کنارش نگهداشت و گفت بپر بالا مهرداد جان
مهرداد گفت سلام آقای حیدری من مسیرم اونطرفه خودم میرم
آقای حیدری گفت پس اینجا چیکار میکنی؟
مهرداد گفت هیچی آقای ملکی کارم داشت
آقای حیدری گفت چه کاری؟
مهرداد گفت از من خواست به بچه ها در درس کمک کنم آقای حیدری گفت آفرین به آقای ملکی ولی کاش همون مدرسه صحبت میکردین که مجبور نشی اینهمه راه رو برگردی تاکسی هم گیر نمیاد
اگه موتورمو قبول داری بپر بالا مهرداد گفت نه ممنون
آقای حیدری دست مهرداد را گرفت و گفت بیا سوار شو بچه سوسول خوبه نگفتی مرسی وگرنه میخوابوندم زیر گوشت
مهرداد سوار ترک موتور شد و آقای حیدری گفت محکم بشین سریع تر بریم تا موش آبکشیده نشدی
هرچه مهرداد اصرار کرد که جاده ی محلمون خاکیه بقیه رو خودم میرم آقای حیدری انگار نمی شنید وقتی نزدیکای محل رسیدن گفت حالا بقیه ی راه رو پیاده گز کن تا تو باشی پیشنهاد آدم فروشی رو رد نکنی و با صدای بلند خندید
ادامه دارد....
نویسنده: سید ذکریا ساداتی
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا