ادامه ی قسمت نهم 🌸داستان آوادان خاله🌸 اما لابلای تمام سوالات بی هدف و گاهی تکراری دنبال سرنخی میگشتم که شاید از دهن جیران در بره که با رسول سر و سری داره یا جیران با دیدن حال بد من از کارش پشیمون بشه و اعتراف کنه که بله قصد خیانت داشته اما الان پشیمون شده اما نمیدونم جیران عمدا طوری حرف میزد که از هیچی سر در نیارم یا واقعا همین حرفایی که میزد دلیل ارتباطش با زهرا بود مثلا میگفت با زهرا صمیمی صمیمی که نیست فقط هر وقت حوصله ش سر بره میره پیشش بگن و بخندن دلیل دومش هم این بود که چون دلش برام تنگ میشه زهرا رو که می بینه دلش آروم میشه منم اصلا نگفتم چرا خونه ی ما نمیای چون نمیتونستم خودمو به بی خیالی بزنم روم نشد که بگم از چی دلخورم جیران وقتی دید برنمیگردم طرفش کنار تختم نشست و در حالی که موهامو نوازش میکرد گفت یه افسانه برات میگم که خوابت ببره یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم یه مادر و دو دختربودن که سه نفری زندگی میکردند و پدرشون سالها پیش از دنیا رفته بود این دو تا دختر با اینکه چند سال با هم اختلاف سنی داشتند اما گاهی مثل دو تا دوست صمیمی بودند گاهی مثل دوتا خواهر میشدند گاهی کودک میشدند یکی نقش عروسک و بازی میکرد و اون یکی تا میتونست برای عروسکش مادری میکرد و گاهی هم مثل دوتا دشمن قدیمی با هم می جنگیدن اما وقتی وسط جنگ یکی زخم بر میداشت یا دلش میشکست اون یکی میومد با پماد مهربانی و شربت چهارتخمه که با محبت و عشق و دلسوزی و همبستگی درست میشد زخم مغلوب این جنگ را درمان میکرد و باز مثل دوتا دوست قدیمی با هم درد دل میکردند یک روز خواهر کوچکتر مریض میشه و نه میتونه حرکت کنه و نه حرف بزنه حتی چشماش هم بی حرکت شده بود اما نبضش میزد و چشاش می دید ولی نمیتونست عکس العملی نشون بده طبیبان شهر برای مریضیش درمانی پیدا نمیکنند اما بعد از روزها مریضی خواهر کوچیکه یکی بعنوان طبیب از شهری دور وارد خونه شون میشه و قول میده اگه این مادر و دخترها همکاری کنند دختر کوچک درمان میشه طبیب بعد از هفته ها زحمت و آزمایش کردن راههای مختلف میگه چون این دو خواهر خیلی همدیگه رو دوست داشتن تنها راهش اینه که یکی از دخترا فدا بشه یعنی یا باید بذاریم اینی که مریضه بمیره یا اون یکی اگه چشماشو در بیاره بده به این خواهر شفا پیدا میکنه اما پاهاش برای همیشه فلج میشه مادر که نمی تونست بین دو دختر یکیو انتخاب کنه و دوتا دختر کم توان رو بر یک دختر سالم ترجیح بده به طبیب گفت هیچ راه دیگه ای بلد نیستی گفت تنها راهش همینه شما برین به هر طبیبی که اطمینان دارین بگین مادر طبیب های زیادی رو در جریان میذاره اما همه یا این طبیب غریبه رو تایید کردند یا گفتند هیچ راه درمانی وجود نداره خواهر بزرگه وقتی می بینه جلوی چشمش باید خواهرش پرپر بشه و کاری نمیتونه بکنه شب و روز گریه و زاری کرد و دعا کرد و آخرش به دور از چشم مادر تصمیم گرفت خواهر کوچیکشو نجات بده چون بنظر خودش دنیای بدون خواهر اصلا رنگی نداره درسته بعد از اون نمیتونه خواهرشو ببینه ولی حداقل صداشو میشنوه شبانه میره دنبال طبیب و میگه بیا میخوام چشمامو بدم به خواهرم طبیب میگه مطمئنی ؟ خواهره میگه بله صد درصد طبیب میگه کور میشی و خواهرتم تا آخر عمر باید به دوش بکشی چون نمیتونه راه بره خواهر گفت باشه همینکه صداشو بشنوم هرچی سختی باشه رو میتونم تحمل کنم طبیب هم یواشکی چشم خواهر بزرگه رو در میاره و به خواهر کوچیک پیوند میزنه خواهر کوچیک به هوش میاد و بعد از چند روز خوب میشه اما نمیتونه راه بره خواهر بزرگه که کور شده بود میاد پیش خواهرشو میگه من پاهات میشم خواهر کوچیک میگه چشمت چی شده خواهر بزرگه میگه وقتی تو مریض بودی من حوصله ام سر رفت و داشتم میرفتم تفریح که افتادم و شاخه ی درخت رفت تو چشمام گفت نگران نباش خواهری من چشمات میشم و این دو خواهر سالهای سال چشم و پای همدیگر شدند و در کارشان هیچوقت لنگ نشدند" جیران بعد از تعریف افسانه خم شد سرمو بوسید و دستمو گرفت فشار داد و بعد یک تیکه کاغذ داد دستم و گفت حالا دیگه روز شده الان رسول جان میاد همراهت میشه تو دلم گفتم چه رویی داره میگه رسول جان منو صدا زد و گفت آوادان جان نمیخوای نگاهت کنم گفتم نه اگه برگردم طرف تو سرم گیج میره دوباره سرمو بوسید و موهامو بو کشید و خداحافظی کرد رفت ........ ادامه دارد ..... http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال 🍀🌸 بزرگترین کانال آهنگ مازندرانی در ایتا👌