هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/695 فصل نهم من، مهتاب، مین(۵) آوردن او تا کیلومترها بدون برانکارد کار ساده‌ای نبود نوبتی او را حمل می‌کردیم دو نفر دو نفر نوبت علی‌محمدی که می‌شد آهنگ حرکت کند می‌شد نمی‌دانستیم که با انفجار همان مین، او هم از ناحیه‌ی کمر ترکش خورده است صدایش در نمی‌آمد نمی‌توانست زیر دست و پای حسن ترک را خوب بگیرد داد دادم و گفتم: "یالا! بجنب!" روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد آن وقت بود که متوجه شدم او هم مجروح است بختیاری گفت: "برو عقب! مبادا گشتی‌های عراقی دنبال‌مان کرده باشند. برو و نیروی کمکی بیاور!" دویدم آنقدر سریع که یک دونده دو استقامت می‌دود وقتی به خط خودمان رسیدم تا دقایقی نفس نفس میزدم و نمی‌توانستم چیزی بگویم ارتشی‌ها با بی‌سیم تقاضای آمبولانس کردند یک برانکارد ازشان گرفتم و برگشتم حسن را که آوردیم هنوز خبری از آمبولانس نبود یکباره به سختی روی برانکارد نشست تمام سینه، صورت و لباس‌هایش غرق خون بود ما فقط به این فکر می‌کردیم که او زنده بماند او به فکر نماز بود دستانش را به حالت تیمم به خاک زد به سمت قبله چرخید ذکر نماز را که می‌گفت خون از گلویش بیشتر می‌جوشید و بالا می آمد آمبولانس رسید مسئول تپه داد زد: "بابا! نماز را بگویید بعدا بخواند! ببریدش توی آمبولانس." آنها که حسن ترک را می‌شناختند، می دانستند که باید شاهد این نماز بی‌تکرار باشند همه مبهوت بودیم اصلاً یادمان رفته بود که خودمان نماز صبح را نخوانده‌ایم رکعت دوم بود که بعد از رکوع افتاد سوارش کردیم آمبولانس که رفت، نماز صبح را خواندیم بعد از مجروحیت حسن ترک گره کار شناسایی سمت چپ کوه گیسکان بیشتر شد برای علی آقا گزارش نوشتیم: "عملیات در این منطقه با دو مشکل روبروست؛ اول اینکه هیچ راهکاری تاکنون شناسایی نشده است و ما باید فقط از مقابل به گیسکه بزنیم. دوم انکه با لو رفتن شناسایی، حتما عراقی‌ها کمین‌هایشان را جلوی خط بیشتر خواهند کرد و رسیدن حتی یک نفر هم تا حد نزدیکی کوه غیر ممکن خواهد بود. علی‌آقا گزارش را خواند و گفت: "امشب به شناسایی می‌رویم! از همان مسیر قبلی! خودم هم می‌آیم." علی آقا جلو افتاد از میدان مین عبور کرد تا جایی که ممکن بود جلو رفت اما در همان تاریکی، یک آن، از تیم شناسایی جدا شد به کناری رفت نگران شدم دیدم دارد خودش را می‌زند علت این کار را پرسیدم علی‌آقا گفت: "شیطان بدجوری سراغم آمده بود! وقتی جلو افتادم و از میدان مین عبور کردم غرور مرا گرفت. باید شیطان را از خود دور می‌کردم. کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس، گیر نکرده باشد." روز بعد وقتی در مورد امکان عبور دادن گردان از این مسیر پرسیدیم، گفت: "من هم به همان جمع بندی شما رسیدم." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308