🌷شهدا عاشقترین‌اند🌷 قسمت ۳۹ ✍ سیدمهدی بنی هاشمی - کجا رفتن مگه؟؟ -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر، بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلاش کنی - یعنی مگه امکان داره که ایشون... -هر چیزی ممکنه ریحانه -گریه بهم امان نمیداد... آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده... -داداش محمد ؟! - اره داداش محمد...ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی... ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی -چیا رو مثلا؟! - اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم وعملا نمیتوتستیم باهم ازدواج کنیم ولی تو فکر کردی ما.... از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم... فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش... من چی فکر میکردم و چی شده بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن. ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه... رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم، دلم نمیومد بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم ... به نام خدای مهدی سلام ریحانه خانم ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄