خواستم جمله ای از پدر بگویم (که پدر کیست ) زبانم به لکنت افتاد خواستم بنویسم دستانم به ارزش افتاد و توان حرکت قلم نداشت گشتم متنی پیدا کنم هر متنی دیدم شعار بود ناچار به خود گفتم تو هم پدری هم فرزند انچه در دلت است بگو به انشاء جمله ها کاری نداشته باش چشمانم را بستم دلم گفت ، پدر کسیت وقتی به او نگاه می کنی چهره اش خسته است ولی لبانش خندان ،وقتی تنهاست دست به کمر بلند می شود اما وقتی به تو می رسد راست ایستاده ،در تنها اشک میریزد به تو می رسد خندان، عید می شود به لباس تن بچه هایش نگاه می کند و هیچ وقت نگاهی به لباسهای وصله گرده خود نمی اندازد .....تو بگو پدر کیست