🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
با اینکه مرد 50 ساله ای بود ولی خوب با من دختر 18 ساله هماهنگ بود دیگه خجالتی ازش نداشتم و سعی میکردم خواسته هاش برآورده بشه، مگه نه اینکه آروم و بی دردسر توی خونه اش با امکانات و پولش داشتم از سه تا خواهرم هم مراقبت میکردم !! گاهی پیش می اومد چند شب چند شب بچه ها و حسین علی همدیگه رو نمی‌دیدند نه اون تمایلی داشت، نه دخترا و این برای من هم خوب بود ،شاید اگه همدیگه رو میدیدن زد و خوردی بینشون پیش می اومد !!! دو هفته ای بود از ده اومده بودیم و دو هفته بود من زن حسین علی بودم ،چیزی که توی اون مدت برام مساله بود این بود که از همون شب اول حسین علی تاکید کرده بود که باید قرص ضد بارداری بخورم میگفت : من فعلا بچه ای نمیخوام !!! و همین کلمه فعلا، من رو متقاعد می‌کرد شاید در آینده تصمیمی برای بچه دار شدن بگیره، دلم میخواست قضیه عقد رسمی رو پیش بکشم ولی روم نمیشد، پیش خودم میگفتم : صبر کن! حتما زمانش نرسیده . توی اون خونه نه تلفنی جواب داده می‌شد و نه دری باز میشد، البته که کسی هم پشت در نمی اومد ،ولی حسین علی گفته بود : از خونه بیرون نرید ،هنوز کسی نمیدونه شماها اینجایید !!! ولی خب اون شرایط هم تا حدی برای ما قابل تحمل بود مگه می‌شد توی یه خونه زندانی بود.... حسین علی از لحاظ رسیدگی به من و خورد و خوراک خونه چیزی کم نمی‌گذاشت کلی لباس برام خریده بود ب و برای منی که هیچوقت هیچکس به فکرم نبود همین توجهات کوچیک اونقدر مهم و پررنگ بود که بقیه مسائل رو میگذاشتم توی حاشیه یکی از همون شبهایی که شام حسین علی رو داده بودم و سری به بچه ها زده بودم که مطمئن بشم چیزی لازم ندارن، رفتم برای خواب!!! لباسم رو عوض کردم و خزیدم زیر رختخواب حسین علی گفت : هنوزم فوری میره زیر لحاف !!! _سرده ! _سرد؟! این وقت سال ؟ _اره خب هنوز توی هوای سرما هست... کمی که به سکوت گذشت گفت : فردوس شاید مجبور بشیم از این خونه بریم ! سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم و گفتم : چرا ؟! _یعنی منظورم اینه که شماها برید !!! از جا بلند شدم و نشستم وسط رختخواب حسین علی لبخندی زد و گفت : چی شد؟ وقتی تعجب کردی از چیزی سرما هم یادت رفت !!! ‌‌🌹჻ᭂ࿐🔴 @Atr_mah⭐️⭐️